مولای لقمان حکیم به او دستور داد که در زمینش ، برای او کنجد بکارد؛ ولی او جو کاشت . وقتی که زمان درو فرا رسید ، مولا گفت : چرا جو کاشتی ، درحالی که من به تو دستور دادم که کنجد بکاری؟! لقمان گفت : " از خدا امیدداشتم که برای تو کنجد برویاند ". مولایش گفت : مگر این ممکن است ؟! لقمان گفت : " تورا می بینم که خدای متعال را نافرمانی می کنی ، در حالیکه از او امید بهشت داری؛ لذا گفتم شاید آن هم بشود." آنگاه ، مولایش گریست و به دست او توبه کرد و او را آزاد ساخت . حکمت نامه لقمان – محمدی ری شهری
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب
درباره ما
اطلاعات کاربری
لینک دوستان
نظرسنجی
مطالب از نظر کیفی چگونه است؟
آمار سایت