loading...
از قافله مانده
محمود علیپور بازدید : 95 جمعه 04 اردیبهشت 1394 نظرات (0)

سنگر بگیر ، سنگک

هميشه خدا، تو راه تداركات بود، يا مي‌رفت چيزي بگيره يا چيزي گرفته بود، داشت مي‌آورد. بچه‌هاي دسته هم كه او را اين همه راغب اموري از اين قبيل مي‌ديدند، ريش و قيچي را داده بودند دست خودش. او از صبح تا شب گوش به زنگ بود كه ببيند تداركات‌، چي و چقدر مي‌دهد، تا مثل باد و برق خود را برساند آنجا. بعد هم كه سهميه را مي‌گرفت، تا برساند به چادر، دندان گيرهاش جاي سالم در بدن نداشتند، قيمه و قرمه مي‌كرد تو راه. يك روز عصر بود كه داشتيم از بنه تداركات مي‌آمديم كه بعثي‌ها شروع كردند به ريختن آتش يوميه‌شان رو سر ما. من سريع خودم را انداختم روي زمين و بعد به هر جان كندني بود رفتم تو چاله خمپاره‌اي كه آن طرف بود. حالا هي داد مي‌زدم: "حاجي سنگر بگير، حاجي سنگر بگير." و حاجي راست ايستاده و دست چپش را پشت گوشش كه قدري هم سنگين بود گرفته بود كه: "چي؟ سنگك." و من دوباره داد زدم: "سنگك چيه حاجي، سنگر، سنگر بگير. الان اين بي‌پدر و مادر ..." سوت خمپاره حرفم را قطع كرد، سرم را دزديدم و بعد ديدم هنوزم مي‌گويد: "سنگك." مرده بودم از خنده. حاجي هميشه همينطور بود. از همه كلمات و جملات فقط خوردنيهايش را مي‌فهميد.

مواظب باش نخندی

گاهي پيش مي‌آمد كه دو نفر در حضور بچه‌ها با هم بلند صحبت مي‌كردند و كارشان به اصطلاح به "يكي به دو" مي‌كشيد. پيدا بود سوء تفاهمي‌ شده. بچه‌ها به جاي اينكه بنشينند و تماشا كنند يا حتي دو طرف را تحريك كنند هر كدام سعي مي‌كردند به نحوي قضيه را فيصله بدهند، مثلاً مي‌گفتند: "مواظب باش نخندي." به همين ترتيب مي‌گفتند تا جايي كه خود آنها هم به خودشان و به كار خودشان مي‌خنديدند و شرمنده و متنبه به كنجي مي‌نشستند."

یا بخور یا گریه کن

دعاي كميل از بلندگو پخش مي‌شد، در گوشه و كنار هر كس براي خودش مناجات مي‌كرد. آن شب ميرزايي و جعفري بالاي تپه نگهبان بودند. ميرزايي حدود دو كيلو انار با خودش آورده بود روي تپه موقع پست بخورد. وقتي هنگام دعا عبارت‌خواني مي‌كردند آنها را فشرده مي‌كرد و بعد از ذكر مصيبت و گريه، آنها را يكي‌يكي همانطور كه سرش پايين بود مي‌مكيد! كاري كه گمان نمي‌كنم كسي تا به حال كرده باشد. به او مي‌گفتم بابا يا بخور يا گريه كن هر دو كه با هم نمي‌شود، ولي او نشان مي‌داد كه مي‌شود!

وضو میگیری یا من را غسل می دهی

از جمله بچه‌هايي بود كه وقتي وضو مي‌گرفت از شست پا تا فرق سرش را خيس آب مي‌كرد. اي كاش فقط خودش را خيس مي‌كرد، تا چهار نفر اين طرف و آن طرف خودش را هم بي‌نصيب نمي‌گذاشت. صداي شالاپ و شلوپ دست و رو شستنش را هم كه ديگر نگو و نپرس. براي بچه‌هاي قديمي ‌اين وضع عادي شده بود ولي بچه‌هايي كه سر زباندارتر، وسواسي‌تر و ناآشنا بودند، مي‌گفتند: "وضو مي‌گيري يا ما رو غسل مي‌دهي؟"

وقت کردی نفس بکش

تند تند غذا مي‌خورد. جويده و نجويده لقمه اول را كه مي‌گذاشت سر دهانش لقمه دوم در دستش بود. پشمك را به اين سرعت نمي‌خوردند كه او غذا را مي‌خورد. با هم رفيق بوديم، گفتيم: "اگر وقت كردي يك نفس بكش، هواگيري كن دوباره شيرجه برو تا ما مطمئن بشويم كه تو هنوز زنده‌اي و خفه نشده‌اي!" سري تكان داد و به بغل دستي اشاره كرد: "چه مي‌گويد؟" او هم با دست زد روي شانه‌اش كه كارت را بكن، چيز مهمي‌ نيست. بيخودي دلش شور مي‌زند.

نیروی غیبی

يكي از رزمنده‌هاي تازه وارد از بچه‌هاي قديمي پرسيد: اين قضيه امدادهاي غيبي چيه؟ با هركس حرف مي‌زنيم راجع به امدادهاي غيبي مي‌گويد مدتهاست مي‌خواستم اين مسئله را بپرسم" رزمنده قديمي گفت: تا آنجا كه من مي‌دانم شبها كاميون نيرو مي‌آورند و صبح غيبشان مي‌زدند، جوان با تعجب گفت:" يعني اينكه همه شهيد و مجروح و اسير مي‌شوند".رزمنده پاسخ داد:"اي يك همچين چيزي".

مداحی با اعمال شاقه

بعضي از مداح‌ها خيلي به صداي خودشان علاقه داشتند و وقتي شروع مي‌كردند به دم گرفتن ديگر ول كن نبودند. بچه‌ها هم كه آماده شوخي و سر به سر گذاشتن بودند، گاهي چراغ قوه‌شان را بر مي‌داشتند و آن وقت مي‌ديدي مداح زبان گرفته، با مشت به جان اطرافيانش افتاده و دنبال چراغ قوه‌اش مي‌گردد. يا اينكه مفاتيح را از جلويش برداشته، به جاي آن قرآن يا نهج البلاغه مي‌گذاشتند. بنده خدا در پرتو نور ضعيف چراغ قوه، چقدر اين صفحه، آن صفحه مي‌كرد تا بفهمد كه بله كتاب روبرويش اصلاً مفاتيح نيست يا اينكه سيم بلندگو را قطع مي‌كردند تا او ادب شود و اين قدر به حاشيه نپردازد.

موسيقي قورباغه

شهيد "حمزه بابايي" همراه عده‌اي از رزمندگان به منطقه عملياتي بدر رفته بودند، نمي‌دانستند منطقه خودي است يا تحت تصرف دشمن، پس از مدتي جستجو به نتيجه‌اي نرسيدند،‌ كم‌كم‌ بچه‌ها روحيه‌هايشان را نيز از دست مي‌دادند، حمزه بابايي كه استاد تقويت روحيه بچه‌ها بود به شوخي رو به بچه‌ها كرد و گفت:"يك راه شناخت خيلي خوب پيدا كردم، همه خوشحال گرد او جمع شدند و سوال كردند هان بگو از كجا مي‌شود فهميد وضعيت منطقه را؟ زود بگو او در حالي كه مي‌خنديد گفت: از قورباغه‌ها! اگر موسيقي آنها در دستگاه شور باشد، يعني "قور قور" بكنند منطقه خودي است و اگر در دستگاه ابوعطا بخواند و "القور، القور" بكنند منطقه در تصرف دشمن است. پس از اين شوخي، خنده روي لبهاي رزمندگان نشست و با روحيه عالي شروع به جستجوي جهت و يافتن نيروهاي خودي كردند.

ماسك شيميايي

عمليات خيبر شروع شده بود و ما در منطقه ي طلائيه مشغول خدمت بوديم كه بمب‌هاي عراقي بر سر ما ريخته شد. من همراه چند تن از دوستان براي در امان بودن از تير و تركش دشمن داخل يكي از تانك‌ها پناه گرفتيم. بالاخره يكي از دوستان طاقت نياورد و گفت:"يعني اين همه توپ كه مي‌زنند هيچ‌كدام عمل نمي‌كند؟!" بلافاصله بعد از گفتن اين حرف به بيرون رفت و خيلي سريع برگشت و گفت:"دشمن تعدادي گلوله‌ي شيميايي به منطقه زده است". يكي از بچه‌ها به نام "جواد زادخوش" گفت:"شنيده‌ام براي جلوگيري از شيميايي شدن پارچه‌اي را خيس كرده و مقابل دهان وبيني خود مي‌گيرند." خيلي سريع براي يافتن دستمال خيس از تانك بيرون آمده و به سمت سنگر دويديم. داخل سنگر هركس به دنبال آب و دستمال مي‌گشت، جواد ظرف آبي را روي پتويي ريخت و گفت:"بچه‌ها بياييد و هريك گوشه‌اي از اين پتو را جلوي دهان و بيني‌تان بگيريد". ناگهان متوجه شديم كه بوي پتو از بوي شيميايي هم بدتر است. چون ظهر همان روز مقداري آبگوشت روي آن ريخته بود و بچه‌ها آن را همانطور جمع كرده و در گوشه‌اي گذاشته بودند تا در فرصتي مناسب بشويند. خلاصه جواد در اين موقعيت با خنده گفت:"مثل اينكه اين پتو هم شيميايي شده است؟!" اينجا بود كه هراس از گاز شيميايي با شليك خنده‌ي ما از بين رفت.

مداح ناشي

داخل اتوبوس هم دست از سر ما برنمي‌داشت چپ و راست وقت و بي‌وقت زيارت عاشورا مي خواند حتي اگر مجلس شادي بود گريز مي‌زدند به صحراي كربلا .مداح شروع به صحبت كرد و از ما خواست واقعه را پيش چشم خود مجسم كنيم و دلهايمان را روانه ميدان كربلا. قصد داشت به صورت سمعي وبصري جزء به جزء ماجرا را توضيح دهد بلند گفت:"همه اهل بيت كنار خيمه منتظرند، ذوالجناح آمد" سپس صداي شيهه اسب را درآورد. وسط روضه از ته ماشين يك نفر زد زير خنده صداي خنده بچه‌هاي ديگر نيز بلند شد.

فاتحه مع‌الصلوات

بچه‌ها در ميدان مين قرار گرفته بودند و اگر قدم از قدم برمي‌داشتند پودر مي‌شدند. يكي از بچه‌ها آهسته به برادري كه نزديكش بود چيزي گفت كه خنده‌‌اش گرفت بقيه با كنجكاوي و ناباوري دنبال علت بودند كه يك نفر بلند گفت:"برادر! براي سلامتي خودتون فاتحه مع‌الصلوات" بچه‌ها نمي‌دانستند در آن شرايط بخندند يا گريه كنند با زبان بي‌زباني مي‌خواستند بگويند: آخه بابا ترسي، لرزي، مرگي، دلهره‌اي، انگار نه انگار كه داخل تله افتاده بودند خيال مي‌كردند در زمين سيب زميني‌قرار گرفته‌اند.

فلفل نبين چه ريزه!

از آن بچه‌هايي بودكه روحش در جسمش نمي‌گنجيد، جثه كوچكي داشت ولي زرنگ و پرتلاش بود. آرام و قرار نداشت درست مثل فلفل. اگر كسي او را نمي‌شناخت فكر مي‌كرد، يك نفر بايد از او نگهداري كند. هر وقت بچه‌ها مي‌خواستند او را به برادران ديگر معرفي كنند، مي‌گفتند: "ايشان، فلفل نبين چه ريزه!" او هم بدون معطلي براي اينكه تعريف و تمجيد آنها را بي‌اثر كند، مي‌گفت: "خرد كن بريز تو آبگوشت!" يا "درشتاشو سوا كن!" و همه با هم مي‌خنديدند.

عشق ميكني كه با ما رفيقي

وقتي كسي تازه به جمع ما مي‌پيوست و از روي سادگي و بي‌‌آلايشي و اقتضاي محيط بسيار طبيعي و بدون تكلف جبهه، زود خودماني مي‌شد و با همه خوش و بش مي‌كرد و احساس غريبي و تازه واردي نداشت. يكي از بچه‌ها كه زياد جدي هم نبود در ميان جمع با بيان مخصوصي رو به او كرد و مي‌گفت: "عشق مي‌كني با ما رفيقي؟

ظهور آقا

وقتي دو نفر به هم رسيدند اولين سوالي كه مي‌پرسيدند از يكديگر اين بود كه تا كي منطقه هستي چه وقت تسويه مي‌كني؟ و آن رزمنده براي اينكه جواب قاطعي ندهد، مي‌گفت:"تا ظهور آقا حضرت مهدي (عج) "و آن وقت ديگري مي‌گفت:"البته اگر تا عيد آقا ظهور كنند".

صدام آش فروش

روزهاي اولي كه خرمشهر آزاد شده بود ، در كوچه پس كوچه هاي شهر براي خودمان مي گشتيم، پشت ديوار خانه مخروبه اي به عربي نوشته بود: "عاش الصدام" ، يكدفعه راننده ماشين را نگه داشت و انگشت به دهان گرفت كه: اِ اِ اِ، پس اين مردك آش فروشه! آن وقت به ما مي گويند جاني، خائن و متجاوز است، كسي كه كنار او نشسته بود گفت: بي سواد "عاش" يعني زنده باد!

يا حسين (ع)

مسجد تيپ در فاو سخنراني برگزار مي‌كرد بعد از مراسم يكي از بسيجيان بلند شد و ظرف آب را برداشت و افتاد وسط جمعيت براي سقايي! مي‌گفت: "هركه تشنه است بگويد يا حسين (ع)" عجيب بود، در آن گرما و ازدحام نيرو كه جاي سوزن انداختن نبود حتي يك نفر آب نخواست. مي‌شد تشنه نباشند؟ غيرممكن بود من از همه جا بي‌خبر بلند شدم گفتم يا حسين (ع) بعد بسيجي برگشت پشت سرش و گفت: "كي بود گفت يا حسين (ع)؟" دستم را بلند كردم و گفتم: "من بودم اخوي". گفت بلند شو بيا. بلند شو. اين ليوان و اين هم پارچ امام حسين (ع) شاگرد تنبل نمي‌خواهد.....؟!"

مع خربزه

اوضاع غذا كه بهم مي‌ريخت، دعاها سوزناكتر مي‌شد. كم كم يادمان مي‌رفت كه چلومرغ چه شكلي است، ران مرغ كدام است سينه آن كدام. يا چلوكباب چه جزئياتي دارد. در چنين شرايطي اگر نان خشك مي‌خورديم سعي مي‌كرديم با تداعي خاطرات روزهايي كه غذايي مطبوع داشتيم، طعم نان و پنير را عوض كنيم و با انواع راز و نياز و دعاهاي مخصوص سفره نشاط خودمان را حفظ كنيم و نگذاريم روحيه‌مان ضعيف بشود. از جمله دعاها يكي اين بود: "اللهم ارزقنا پلو تحتهم كره، فوقهم كباب، يميني دوغ، يساري شربت، مع خربزه." آن وقت همه آمين مي‌گفتند. آميني كه گوش فلك را كر مي‌كرد.

مورچه چيه كه فانوسقه ببنده

از او اصرار و از ما انكار، دست بردار نبود، هرچي مي‌گفتيم يك چيز ديگري جواب مي‌داد، هيچ جوري راضي نمي‌شد،‌ كمربندي كه دو دور راحت دور كمرش پيچيده بود، پوتينهايش كه بندهاي آن را مثل شال‌گردن دور ساقشان بسته بود و بلوزي كه جيبهايش توي شلوارش رفته بود و سرشانه‌اش افتاده بود روي آرنج، وضع خنده‌داري را به وجود آورده بود، كه طفلي خودش نمي‌توانست آن را ببيند،‌ خلاصه حريف زبانش نشديم، و گفتم: خب حالا كه اصرار داري باشد و فرستاديمش با راننده دنبال غذا كه ديدم نرفته برگشت. به اخويمان كه با ماشين رفته بود گفتم چي شد؟ لبخندزنان گفت:از خودش بپرس گفتم چي شد، پسر شجاع؟ همانطور كه سرش پايين بود گفت:"ندادند بيارم،‌گفتند:مورچه چيه كه فانوسقه ببنده، بچه‌ها از خنده غش كرده بودند،‌ بعد گفت:يعني چي؟ گفتم:يعني اينكه شما نمي‌توانيد غذاي بچه‌ها رو بياوريد.

من شهيدشده‌ام

سال 1363 در عمليات والفجر 4 شركت كرديم، در منطقه مريوان، پنجوين موقع رفتن چشممان افتاد به يك بسيجي مجروح داخل كانال. البته زخمش چندان عميق نبود از دست ما در آن موقعيت كاري برنمي‌آمد وقت برگشتن از عمليات او را از كانال بيرون آورديم و با خودمان برديم پسر شيرين‌زباني بود مي‌گفت:"من شهيد شده ام، ولي نمي‌خواهم خانواده‌ام بفهمند، چون تك فرزند هستم بي‌طاقت مي‌شوند".

موشك 6 متري

صداي آژير قرمز بلند شد، ولي هنوز معني و مفهوم آن را نگفته بود كه موج انفجار همه‌جا را لرزاند ديگر اين وضعيت برايمان عادي شده بود و ديدن صحنه حادثه نيز تكراري بود كه حالا كجا اصابت كرده و ... چون در روز چند نوبت اين اتفاق مي‌افتاد، همانطور كه در شهر مي‌گشتيم به محل حادثه رسيديم كه طناب عبور افراد متفرقه را ممنوع كرده بود فردي كه كنار ما ايستاده بود و به ظاهرش نمي‌خورد كه با اين وضعيت در شهر مانده باشد، به يكي از بچه‌ها گفت:"اخوي اينجا چه خبره كه اينقدر شلوغ شده ؟ و او با كمال خونسردي گفت:"چيز مهمي نيست، دوباره مثل اينكه يك موشك شش متري توي يك كوچه 12 متري افتاده و طبق معمول گير كرده و مردم دارند كمك مي‌كنند،‌درش بياورند، بنده خدا معطل مانده بود كه چه عكس‌العملي نشان دهد كه او اضافه كرد:"اين كه غريب است (موشك) و در اين شهر جايي را بلد نيست، آن مردك كه او را راهي كرده بايد يا كسي را با آن بفرستد يا اسم و آدرس محل را داخل جيبش بگذارد‌! تازه بنده خدا فهميد كه دوست ما دارد مزاح مي‌كند، تبسمي كرد و گفت:"داشتيم؟" و دوست ما گفت:"نه، خريديم".

سالروز تولد صدام

زماني كه در منطقه "خرمال" بوديم يكي از دوستان از جنوب كادويي برايم فرستاد كه در نوع خود بي‌نظير بود. چند بسته مجزا از هم كه بسيار دقيق پيچيده شده بود. هر كدام از بسته‌ها را برداشتيم و بازكرديم. آدم به هوس مي‌افتاد ولي تصور مي‌كنيد چه چيزي مي‌ديديم؟ يك بسته پوست پسته اعلاء، يك بسته پوست تخم هندوانه، يك كيسه پوست سيب، يك كيسه پوست خيار قلمي و يك بسته هم پوست هندوانه! در ميان بسته‌ها كاغذي بود كه روي آن نوشته شده بود: "به مناسبت سالروز تولد صدام!" مشخص شد كار كسي از جنس خودمان بود!

نماز شب پر ماجرا

سرش مي‌ رفت نماز شبش نمي‌رفت. هر ساعتي براي قضاي حاجت بر مي‌خواستيم در حال راز ونياز و سوز و گداز بود. گريه مي‌كرد مثل ابر بهار، با بچه‌ها صحبت كرديم. بايد يه فكر چاره‌اي مي‌افتاديم، راستش حسوديمان مي‌شد. ما نماز صبح را هم زورمان مي‌آمد بخوانيم آن وقت او نافله بجا مي‌آورد. تصميم‌مان را عملي كرديم. در فرصتي كه به خواب عميقي فرو رفته بود يك پاي او را به جعبه مهمات كه پر از ظرف قاشق و چنگال بود گره زديم. بنده خدا از همه جا بي‌خبر، نيمه شب از جايش بر مي‌خيزد كه برود تجديد وضو كند تمام آن وسايل كه به هيچ چيز گير نبود با اشاره‌اي فرو مي‌ريزد روي دست و پايش. تا به خود بجنبد از سر و صداي آنها همه سراسيمه از جا برخاستيم و خودمان را زديم به بي‌خبري: "برادر نصف شبي معلوم است چه كار مي‌كني؟" ديگري: "چرا مردم آزاري مي‌كني؟" آن يكي: "آخر اين چه نمازي است كه مي‌خواني؟" و از اين حرفها.

سال نو مبارك

سال نو بود و نوروز بهانه‌اي براي ديد و بازديد و ابراز ارادت و شوخي و خوشمزگي حتي با دشمن! كه در همسايگي ما بود اما نمي‌شد روز روشن بلند شد و رفت براي مبارك باد گفتن، اينطوري خيلي سبك بود! بچه‌هاي پاي قبضه خمپاره‌انداز چاره‌ي انديشيدن بودند به اين نحو كه روي بدنه گلوله خمپاره قبل از اينكه شليك كنند مي‌نوشتند سال نو مبارك مزدوران بعثي! تبريكات صميمي ما را از راه دور بپذيريد! و بعد آن را داخل قبضه مي‌انداختند و مي‌فرستادند هوا ديگر نمي‌دانيم به دستشان مي‌رسيد يا نمي‌رسيد يا اگر مي‌رسيد سواد خواندنش را را داشتند يا نه!

نماز ميت

محل خدمت من منطقه جنوب بود، فرماندهي داشتيم كه فوق‌العاده آدم شوخ‌طبعي بود، ساعت 5 عصر اعلام كرد همگي به خط شويم جز يكي از سربازان كه خودش را به مريضي زده بود. مي‌دانستيم كه از سر تنبلي در آسايشگاه مانده است.فرمانده گفت:"برويد او را روي برانكارد بياوريد" پرسيديم:"با برانكارد" گفت:"بله براي اينكه حالش خوب نيست، به زحمت نيفتد" آقا را با سلام و صلوات آوردند، سپس برانكارد را رو به قبله قرار داد، فرمانده به همراه چند نفر ديگر براي او نماز ميت خواندند.

شهيد شويد

منطقه عملياتي فاو بوديم كنار اروند رود داخل سنگر، روزگار مي‌گذرانديم شهيد قنبري مي‌گفت:"بچه‌ها بجنبيد، يك فكري بكنيد اگر زودتر دست به كار نشويد و به شهادت نرسيد معلوم نيست فردا كسي بتواند جنازه شما را از روي زمين بردارد چون جوانان به سرعت دارند به شهادت مي‌رسند خلاصه گفته باشم".

آش با جايش

در منطقه و موقعيت ما يك وقت عراق زياد آتش مي ريخت، خصوصاً خمپاره. چپ و راست مي زد بچه ها حسابي كفري شده بودند. نقشه كشيدند، چند شب از اين ماجرا نگذشته بود كه دو سه نفر از برادران داوطلبانه رفتند سراغ عراقي ها و صبح با چند قبضه خمپاره انداز برگشتند. پرسيديم: اينها ديگر چيه؟ گفتند:آش با جايش! پلو بدون ديگ كه نميشود

سيصد صلوات

يك روز مسئول دسته مرا به خاطر موردي كه بايد پيگيري مي‌كردم و در انجام آن تنبلي كرده بودم به فرستادن سيصد صلوات جريمه كرد. من هم مانده بودم چكار كنم. فرصت را غنيمت شمردم. هنوز بچه‌ها متفرق نشده بودند كه گفتم: "بر خاتم انبياء محمد (ص) صلوات." همه حاضران كه تقريباً سيصد نفر مي‌شدند صلوات فرستادند و من هم به فرمانده دسته گفتم: "اين هم سيصد صلوات!"

غصه سي و پنج روز ...

حرف شهادت كه پيش مي‌آمد، يكي مي‌گفت: "اگر من شهيد شوم نگران نماز و روزه‌هايم كه قضا شده‌اند، هستم و يا نگران سرپرستي خانواده‌ام هستم. ديگري مي‌گفت: "من سيلي به گوش يك نفر زدم، كاش بودم و كار را با يك سيلي ديگر تمام مي‌كردم." نوبت معاون گردان رسيد. همه گفتند: "تو چي؟ چيزي براي گفتن نداري؟" پاسخ داد: "اگر من شهيد بشوم فقط غصه 35 روز مرخصي را كه نرفته‌ام مي‌خورم." از آن ميان يكي پريد و قلم و كاغذي آورد و گفت: "بنويس كه بدهند به من. قول مي‌دهم اين فداكاري را بكنم و به جاي تو به مرخصي بروم."

صل علي محمد يار امام كو؟

با توجه به خلقيات گروهانمان مي‌دانستم كه نمي‌توانيم به اين راحتي‌ها سرشان را شيره بماليم. اما فرمانده گردان اصرار داشت كه: "حالا كه نماينده حضرت امام (ره) تشريف نياوردند، حاج آقا شما زحمت بكشيد و براي بچه‌ها صحبت كنيد." خلاصه از صبح تبليغ كرده بودند كه نماينده امام مي‌آيند و حامل پيام ايشان هستند. براي همين هم از گروهانهاي ديگر هم آمده بودند و حسينيه پر از جمعيت بود. چشمتان روز بد نبيند با ورود ما انگار همه از قبل مي‌دانستند كه نماينده امام (ره) نيامدند يكصدا گفتند: "صل علي محمد، يار امام كو؟ " مانده بوديم بخنديم يا گريه كنيم. به هر حال حسابي خورد تو ذوقمان!

شراب حرام است

براي انجام مصاحبه با اسرا اول از من شروع كردند ، پرسيدند: "وضع نيروهايتان چطور است؟" من هم بدون اطلاع از هويت آنها گفتم: "بسيار عالي است." ناگهان سيلي محكمي گوشم را نوازش داد تازه فهميدم اينها دشمن هستند و با اينكارشان گفتم از اين به بعد هر چه بپرسيد دروغ مي گويم آن فرد هر چه التماس كرد فايده اي نداشت تا اينكه با لبخند گفت: "شراب مي خوري؟" گفتم: " نه شراب حرام است" ، شما را نميدانم ولي در شرع مقدس ما حرام است. با نگاه تندش مجبور شدم ليوان را به لبانم چسبانده و اداي خوردن را بگيرم كه يكدفعه جرعه اي از آن داخل دهانم شد. تازه فهميدم كه اين شراب نيست بلكه شربت است و عرب زبانها به شربت، شراب مي گويند [كلي به گيجي خودم خنديدم].

فيوز قالپاقش هد مي‌زند

جمعشان حسابي جمع بود. دكتر، مهندس، عكاس، سينماگر و جامعه‌شناس، بعد از اين (دانشجو). همه شب را در قرارگاه بيتوته كرده بودند تا صبح به مواضع فتح شده بروند. همه‌شان هم اهل علم و اصطلاحات سنگين بودند! هنگاميكه شروع به بحث كردند، از هر ده كلمه‌اي كه مي‌گفتند، يازده تاش اصطلاح بود. "... من به اندازه يك ابسيلون هم ترديد ندارم كه ... بعضي آن آلرژي سابق را نسبت به انقلاب ندارند ... البته اتمسفر جبهه مهم است و شما از پتانسيل دفاعي جامعه غافل هستيد ... و بالاخره ... مسائل بايد به دقت آناليز شود و بعد نظردهي كنيم ..." صبح كه شد متوجه شديم دو تا از رانندگاني كه ديشب در جمعمان بودند دست به يكي كردند و با هم اينگونه صحبت مي‌كنند: - ماشين من فيوز قالپاقش هد مي‌زند. - فكر مي‌كنم فيزيكش قفل كرده و از اين قماش حرفها. علت اينطور حرف زدن را جويا شدم، گفتند: "داشتيم تمرين مي‌كرديم مثل شما علمي‌ و مؤدبانه صحبت كنيم.

شصت پهن

بحث اين بود كه چطور خودمان را در موقع مناسب به ريخت و قيافه دشمن در آوريم تا بتوانيم در قلب موقعيت آنها نفوذ كنيم. پيشنهادها متفاوت بود بعضي هم نااميد بودند. مي‌گفتند: "بسيجي را جان به جانش كني بسيجي است. تابلو است. در همان نگاه اول لو مي‌رود. حتي اگر مثل بلبل عربي هم حرف بزند، از چهل فرسخي قابل تشخيص است." و بعضي به شوخي مي‌گفتند: "هر كجايش را درست كنيد، شصت پهنش را كه بيانگر پنير روي نان ماليدن اوست نمي‌توانيد بپوشانيد. دستش را كه باز كند نياز بيشتر به توضيح ندارد."

عرفان كه برود بالا

تازه حرفها گل انداخته بود و بچه‌ها گرم گفتگو بودند كه او بلند شد و مثل هميشه از ايمان و عشق و مراتب سير و سلوك داد سخن برآورد كه "فادخلي في عبادي وادخلي جنتي" و حديث شهود شهدا و ظرايف و دقايق و رموز خاص الخاص شدن." تازه داشتيم مي‌رفتيم تو حال يكدفعه يكي بلند شد و گفت: "نه داداش ما نيستيم، عرفان كه برود بالا، خمپاره 60 پائين مي‌آيد. ما زن و بچه داريم، آرزو داريم، ما كه رفتيم." همه از شوخي او خنديدند و پس از تجديد روحيه جمع، او خود، دوباره بحث عشق به خدا را آغاز كرد و مجلس را گرم نمود.

شب پنير صبح پنير

اين اواخر ديگر چشممان كه به پنير مي‌افتاد خود به خود حالمان بد مي‌شد. از پس طي چند سال صبح و ظهر و شب به ما پنير داده بودند، بچه‌ها به شوخي مي‌گفتند: "برويد مزار شهدا، هر قبري خاكش شوره‌زار بود بدانيد يك بسيجي و رزمنده آنجا دفن است." يك روز خبر آوردند، كشتي برنج را در دريا با موشك زده‌اند، همه يك صدا گفتند: "كاشكي كشتي پنير را مي‌زدند. مرديم از بس پنير خورديم!

يكبار گفتم

درس اصول عقايد بود بچه‌ها مرتب سوال مي‌كردند بيچاره مربي آنقدر گفته بود كه حالا مثل اينكه صدايش از ته چاه درمي‌آمد و هنوز بعضي اصرار داشتند كه برخي عبارات را تكرار كند. آدم جاافتاده و چيزفهمي بود، براي درك مطلب از هر حيله‌اي استفاده مي كرد وقتي ديد بچه‌ها ول كن نيستند، رو به جمع كرده و با قيافه جدي و به ظاهر عصباني و بريده گفت:"ساكت، يكبار گفتم، خدا شاهد است اگر يكبار ديگر بگويم....." (بعضي كه او را نمي شناختند وقتي مكث كرد تصور كردند كه حتماً اين بار تهديد خواهد كرد كه اما او ادامه داد كه مي‌شود 2 دفعه).

روز مي‌خوردم ريا مي‌شد

توي بچه‌ها خوابش خيلي سبك بود، اگر كسي تكان مي‌خورد مي‌فهميد. تقريباً دو، سه ساعت از نيمه شب گذشته بود، خُر و پُف كساني كه خسته بودند بلند شده بود كه صداي كرت كرت چيزي توجهم را جلب كرد، اول خيال كردم موش دوباره رفته سراغ ظرفها اما خوب كه دقت كردم ديدم نه مثل اينكه صداي چيز خوردن جانور دو پاست! بله درست تشخيص دادم، يكي از بچه‌هاي دسته بود، خوب مي‌شناختمش، آهسته مشغول جنگ هسته‌اي بود، آلبالو بود يا گيلاس نمي‌دانم، آهسته فقط طوري كه خودش بفهمد گفتم: "اخوي، اخوي! مگر خدا روز رو از دستت گرفته كه نصف شبي با نفست مبارزه مي‌كني؟" و او كه خوب فهميد منظورم چيه، نه گذاشت و نه برداشت گفت: "ترسيدم روز بخورم ريا بشه." بله راست مي‌گفت. اخلاص در عمل خيلي شرطه هر چه پنهان‌تر بهتر!

از خوف خدا غش كرده

اگر كسي بي‌موقع در ميان جمع مي‌خوابيد خصوصاً اگر اين شخص بعد از سلام نماز خوابش مي‌برد يا مثلاً در مراسم دعاي كميل، دعاي توسل يا زيارت عاشورا كه نوعاً بعد از نماز صبح برگزار مي‌شد و به گوشه‌اي مي‌افتاد و از خود بي‌خود مي‌شد و احياناً "خُرخُر" هم مي‌كرد بچه‌ها رو به هم مي‌كردند و او را به هم نشان مي‌دادند و به خنده مي‌گفتند: "نگاه كن، طفلي از خوف خدا غش كرده." كه علاوه بر شوخي، كنايه از اين بود كه شخص بي‌توجه است و اين اوقات را قدر نمي‌داند.

ماهي

شب عمليات كربلاي 5 بود، آن شب به جاي مرغ ماهي دادند بچه‌هابه هم مي‌گفتند : امشب تا مي‌توانيد ماهي بخوريد چون فردا ماهيها شما را خواهند خورد.

كي با حسين كار داشت؟

يك قناسه چي ايراني كه به زبان عربي مسلط بود اشك عراقي ها را درآورده بود. با سلاح دوربين دار مخصوصش چند ده متري خط عراقي ها كمين كرده بود و شده بود عذاب عراقي ها. چه مي كرد؟ بار اول بلند شد و فرياد زد:" ماجد كيه؟" يكي از عراقي ها كه اسمش ماجد بود سرش را از پس خاكريز آورد بالا و گفت: " منم!" ترق! ماجد كله پا شد و قل خورد آمد پاي خاكريز و قبض جناب عزراييل را امضا كرد! دفعه بعد قناسه چي فرياد زد:" ياسر كجايي؟" و ياسر هم به دست بوسي مالك دوزخ شتافت! چند بار اين كار را كرد تا اين كه به رگ غيرت يكي از عراقي ها به نام جاسم برخورد. فكري كرد و بعد با خوشحالي بشكن زد و سلاح دوربين داري پيدا كرد و پريد رو خاكريز و فرياد زد:" حسين اسم كيه؟" و نشانه رفت. اما چند لحظه اي صبر كرد و خبري نشد. با دلخور? از خاكريز سرخورد پايين. يك هو صدايي از سوي قناسه چي ايراني بلند شد:" كي با حسين كار داشت؟" جاسم با خوشحالي، هول و ولا كنان رفت بالاي خاكريز و گفت:" من!" ترق! جاسم با يك خال هندي بين دو ابرو خودش را در آن دنيا ديد

رو به هوا مي‌رويم

تيپ ما تيپ نبي‌اكرم (ص) بود . دو شب در اردوگاه پاوه استقرار داشتيم، شب سوم كه ما را حركت دادند ،هيچ‌كس نمي‌دانست كجا مي‌رويم. برادر "برخاصي" را ديدم،ايشان معلم بودند پرسيدم:"شما مي‌دانيد ما را كجا بردند؟" خيلي عادي گفت : معلوم است كربلا ،از دوستان ديگر سوال كردم، هيچ‌كس جواب درست و حسابي نداد. يكي مي‌گفت: رو به خدا مي رويم. ديگري مي‌گفت : نه رو به هوا مي رويم. آنقدر فهميدم كه در منطقه، آدم بايد خودش پاسخ سوالهايش را بيابد و الا تا ثريا مي‌رود ديوار كج!

دعواي بسيجي

به يكي از سنگرهاي ديده‌باني در منطقه‌ي پدافندي عمليات كربلاي 5 رفته بوديم، سه نفر از بچه‌ها مثلا با هم دعوا مي كردند پرسيدم:"چه شده چرا يقه‌ي هم را گرفته‌ايد، ول كنيد قباحت دارد، شما ناسلامتي رزمنده هستيد شهيد مسعود آقابابايي كه از همه عصباني تر بود گفت:"حق وردي آينه‌اي را انداخته آن طرف خاكريز سمت عراقي‌ها. حق وردي ميان حرفش دويد و گفت:"مي‌گويم بيا آتش تهيه بريزم برو بياورش قبول نمي‌كنه؟!".

دستمال كاغذي

در عمليات كربلاي (1) شهيد محمد علي كه شكارچي تانك بود با سر و وضعي گرد وغبار گرفته و عرق كرده و خسته هنگام بازگشت جلوي يك ماشين تويوتا را گرفت و ناگهان متوجه شد اي داد بيداد! اين كه ماشين فرماندهي است، مانده بود چه كند، چه نكند، وقتي ماشين نگه داشت از روي عجله گفت : ببخشيد دستمال كاغذي خدمتتان هست؟

رسد آدمي‌ به جايي كه بجز خدا نبيند

بعدازظهر بود و گرماي جنوب. هر كس هر كجا بود كف چادر استراحت مي‌كرد آنقدر كه جاي سوزن انداختن نبود. اگر مي‌خواستي از اين سر چادر سراغ وسايلت بروي بايد بال در مي‌آوردي و از روي بچه‌ها پرواز مي‌كردي با اين حال بعضي‌ها سرشان را مي‌انداختند پايين و از وسط جمعيت رد مي‌شدند و دست و پا و گاهي شكم بسياري را هم لگد مي‌كردند و اگر كسي حالش را داشت و بلند مي‌شد ببيند كيست و دارد چه كار مي‌كند برمي‌گشتند و مي‌گفتند: "رسد آدمي‌ به جايي كه به جز خدا نبيند." آنها هم دوباره روانداز را روي صورتشان مي‌كشيدند و لبخندزنان مي‌خوابيدند.

حسين جانها فدايت

بلايي به سرش آورده بودند كه ديگر از ريسمان سياه و سفيد مي‌ترسيد. ديگر تا كسي نام خانوادگي‌اش را نمي‌گفت رويش را بر نمي‌گرداند، از بس رو دست خورده بود. با اين وصف گاهي بي‌اختيار به محض اينكه كسي مي‌گفت: "حسين!" برمي‌گشت نگاه مي‌كرد يا مي‌گفت: "بله." و دوباره بچه‌ها اضافه مي‌كردند: "جانها فدايت، بميرم از برايت." يعني ما داريم شعر مي‌خوانيم تو را صدا نكرديم! ديگر طوري شده بود كه اگر واقعاً او را كار داشتند، بعد از كلمه حسين كه يك نفر از بچه‌ها مي‌گفت، خودش دست پيش مي‌گرفت و در تكميل آن مي‌گفت: "حسين مي‌گيم ميريم كربلا." يا: "جان، كربلا، حسين حسين." خلاصه كاري كرده بود كه ديگر بعضي بدون شوخي هم نام او را بر زبان نمي‌آوردند و وقتي كارش داشتند، او را به نام فاميلش بانگ مي‌زدند.

خوب زنده مانده‌اي

در مهندسي- رزمي جهاد، راننده بلدوزر بود و فرمانده دسته، پسري فوق‌العاده ساده و صميمي، معمولاً نيروي جديد كه مي‌آمد به دسته ما، بايد مي‌رفت پيش او و نسبت به كار و منطقه جديد توجيه مي‌شد،‌ ظاهراً هركدام از اين برادرها كه مي‌رفتند با هم صحبت كنند جهت عادت مي‌پرسيدند،‌ كه مثلاً شما چقدر در جبهه بوديد و چند وقت است منطقه هستيد؟ يكبار به يكي از اين بچه‌ها گفته بود، بيست ماه است كه تو خط هستم، و او بعد از تأملي با تعجب گفته بود، 20 ماه؟! خوب زنده مانده‌اي! و او هم كه حسابي بهش بر خورده بود مي‌گفت: خوب زنده موندم كه موندم حسوديت مي‌شه!

حكم مأموريت گربه

جزيره مجنون در واقع شهر موشها بود. موشهاي صحرايي معروف به گربه خور! گردان تخريب كه در شلمچه مستقر بود گربه‌اي داشت منحصر به فرد. گربه‌اي كه توانسته بود با موشهاي گردن كلفت منطقه مچ بياندازد. شهيد خورشيدي از برادران تداركات در جزيره به فكر چاره مي‌افتد، قرار بر اين مي‌شود كه آن گربه كذايي را مدتي از واحد تخريب عاريه بگيرند. ايشان مي‌آيد شلمچه و با شهيد شكوهي صحبت مي‌كند و او خيلي جدي مي‌گويد: "ما حرفي نداريم ولي بايد از ستاد لشگر برايش يك هفته حكم مأموريت بگيرند. رفاقتي نمي‌شود، براي ما مسئوليت دارد!"

دعوت‌هاي صلواتي

در ايستگاه صلواتي كميته امداد (فاو) پيرمرد بسيجي بود، پدر دو شهيد و اهل حال، اسمش (عمونوروز) بود يك لحظه بگو و بخندش با بچه‌ها قطع نمي شد مثلاً اگر باقلا آب‌پز داشت داد مي‌زد رزمندگان به پيش امروز جوجه‌كباب است نزديك كه مي‌آمدي مي‌ديدي باقلاست يا مي‌گفت كباب گوشت بره است بعد معلوم مي‌شد كه نخود پخته است! همراه هر دعوتي يك صلوات مي‌گرفت. صلوات براي شربت نشاط (نوشابه) و الي آخر.

درس خمپاره

كلاس آموزش رزمي داشتيم، درس خمپاره و انواع آن. مربي يكي از آنها را بالا گرفته و توضيح داد:"اينكه مي‌بينيد، ‌اينقدر مؤدب و خمپاره 120 است، خيلي آقاست وقتي مي‌آيد پيشاپيش خبر مي‌كند، پيك ‌ميفرستد، سوت مي‌زند كه برادر سرت را داخل سنگر ببر، من آمدم، خوردي و مردي پاي من نيست. نگوييد نگفتيسپس آن را زمين گذاشت،‌ نوبت به خمپاره60 رسيد،‌ خمپاره‌اي نقلي و تودل برو، آرام و بي‌سروصدا، بله اين هم "شيخ اجل" اگر وضو گرفتي سربزنگاه و خمپاره جيبي خودمان، 60 عزيز، عادت عجيبي دارد. اهل تشريفات هم نيست اصلاً نمي‌فهمي كي مي‌آيد و كي مي‌رود، يك دقت دست مي‌كنيدر جيبت تخمه آفتابگردان برداري مي‌بيني ا آنجاست!

در جغرافيا هم بنويسند

در عمليات مرصاد، حوالي اسلام آباد غرب مستقر بوديم. يك شب دور هم نشسته بوديم. برادر سيدحسن فربايي مسئول گروهان ما را نسبت به اوضاع و احوال منطقه توجيه مي‌كرد و از سوابق منافقين مي‌گفت و اينكه آنها با چه طعمي به ميدان آمده‌اند. يكي از برادران كه احساساتش برانگيخته شده بود، برخاست و با صداي بلند گفت: "درسي به آنها بدهيم كه در تاريخ بنويسند". برادر سيد حسن از او خواست كه بنشيند و بعد توضيح داد كه به قول برادران بايد درسي به آنها بدهيم كه نه تنها در تاريخ بلكه در جغرافي هم بنويسند.

دعاي تركشي

رزمندگان را ديده بود كه چيزي زير لب زمزمه مي‌كنند اما نمي‌دانست آيه است، حديث است، يا چيز ديگر، تا اينكه روزي از يكي از برادران پرسيد:"شما وقتي با دشمن روبه‌رو مي‌شويد براي آنكه كشته نشويد و توپ و تانك آنها در شما اثر نكند چه مي‌گوييد؟ آن برادر كه تا به حال با آدمي به اين سادگي روبرو نشده بود خيلي جدي جواب داد االبته بيشتر به اخلاص برمي‌گردد والا خود عبادت به تنهايي دردي را دوا نمي‌كند" اولاً بايد وضو داشته باشي، ثانياً رو به قبله و آهسته به نحوي كه كسي نفهمد بگويي:"اللهم ارزقنا تركشاً ريزاً بدستنا يا پاينا و لا جاي حساسنا برحمتك يا ارحم‌الراحمين" طوري اين كلمات را به عربي ادا كرد كه او باورش شد و با خود گفت:"اين اگر آيه نباشد حتماً حديث است" اما در آخر كه كلمات عربي را به فارسي ترجمه كرد شك كرد و گفت:"اخوي غريب گير آورده‌اي؟"

درجه جهادي

يك زماني در جبهه شايع شده بود كه مي‌خواهند به جهادگران درجه بدهند. از نوع درجات سلسله‌مراتبي در ارتش،‌ ذهن خلاق بچه‌ها پيشاپيش به تكاپو افتاده بود و تصورات خودشان را از شكل و شمايل مخصوص هر درجه ارايه مي‌كردند. براي واحد آشپزخانه طرحي زيباتر از كفگير و ملاقه نداشتيم، براي واحد سرويس ماشين‌آلات، علامت گريس پمپ، گروه نجات، را هم به شكل بكسل مي‌ساختند و بالاخره گروه راهسازي با تصوير خاكريز روي يك تكه پارچه،البته به نحوي كه بشود اين درجات و نشانه‌ها را روي سرشانه و بازو نصب كرد.

دوش كجا بوده‌اي

در موقعيتي بوديم كه آب براي استحمام حكم سيمرغ و كيميا را داشت. گاهي مي‌شد كه ماه به ماه در خط پدافند رنگ تميزي و نظافت را نمي‌ديديم. اين بود كه اگر كسي دستي به سر و روي خودش مي‌كشيد و كمي ترگل و ورگل مي‌شد، بچه‌ها به شوخي به او مي‌گفتند:"جان جهان دوش كجا بوده‌اي؟!"

روزي ز سر سنگ

هروقت فرصت پيدا مي‌شد مشاعره مي‌كرديم مشاعره كه چه عرض كنم هرچه به دهانمان مي‌رسيد مي‌گفتيم اينقدر كه چيزي گفته باشيم از كتاب درسي مدرسه، از خودمان، از شعارهاي انقلاب لنگه به لنگه، با وزن و بي‌وزن حرف مفت اگر كسي چيزي مي‌گفت و در ادامه در مي‌ماند،‌ بلافاصله ديگران تكميل‌اش مي‌كردند البته هر طور كه مي‌خواستند! يكي مي‌گفت:"روزي ز سر سنگ عقابي به هوا خواست"، ديگري اضافه مي‌كرد :‌از مرد عراقي دوسيگار هما خواست، يكي مي‌گفت : "جواني كجايي كه يادت كنم"، نفر بعد ادامه مي‌داد:" تلمبه بگيرم و بادت كنم".

خودت بخوان

در لشگر نجف روحاني بي رو در بايستي داشتيم وقتي به او مي‌گفتيم: "حاج آقا ما را براي نماز شب از دعا فراموش نكن و جزو آن چهل مومن قرار بده،" صاف و پوست‌كنده مي‌گفت: "چشمت كور خودت بلند شو بخوان."

خدا يك خمپاره مي‌فرستد براي شما

هر وقت مي‌آمد به سنگر ما بساط همين بود. هنوز ننشسته و سير همديگر را نديده بوديم و به اصطلاح "اختلاط" نكرده بوديم با عجله پا مي‌شد و دمپايي را به پا مي‌كرد و با عجله مي‌رفت طرف سنگر خودشان و مي‌گفت: "بلند بشويم برويم بابا، يك وقتي ديدي خدا يك خمپاره براي شما فرستاد، ما را هم به هواي شما خركش كرد و برد، آن وقت چه خاكي بر سرمان كنيم."

حالت تنوع دارم

هنوز نرفته، ديدم برگشت، البته با چند كمپوت گيلاس و آلبالو كه دو دستي به سينه‌اش چسبانده بود، يكي از بچه‌ها گفت:اينها ديگه چيه؟ دوباره چه دوز و كلكي سوار كردي؟حالا بيا ببينيم چي هست؟او گفت:"چقدر نديد بديد هستي؛خوبه كارخونه‌اش تو ولايت خودمون نترس نمي‌خوريم" بعد معلوم شد كه ظاهراً رفته بهداري و دلش را دو دستي گرفته و شروع كرده به خودش پيچيدن، برادري كه آنجا بوده مي‌پرسد: حالا چي شده اينقدر بي‌تابي مي‌كني؟ و او جواب مي‌دهد: كه دكتر از صبح تا حالا حالت تنوع دارم، و او با تعجب مي‌پرسد:تنوع؟لابد منظورت تهوعه! ببينم دل‌آشوبه داري؟حالت بهم مي‌خوره؟مي‌خواي بياري بالا؟او هم مي‌گويد:نه دكتر، چيزي نخوردم كه بالا بيارم، اگر چيزي پيدا بشه، مي‌خوام پايين ببرم، دست آخر با زبان‌بازي و چرب‌زباني حاليش مي‌كنه كه حالت تهوع دارم، در زبان ما يعني دلم كمپوت مي‌خواهد، بيا و آقايي كن بنويس تداركات چند تا قوطي شربت سينه از آن آبدارها و هسته‌دارهايش به ما بدهد، بلكه اشتهايم باز شود، او هم خنده‌اش مي گيرد، وقتي آن سادگي و خوشمزگي را در او مي‌بيند، دلش نمي‌آيد كه بگويد، نه و سفارشش را با يك نسخه كمپوتي به تداركات مي‌كند.

خيانت به مملكت

گرسنه بوديم سرو صداي اين شكم بي دين و ايمان كه بلند مي‌شد شمر جلودارمان نبود .خصوصاً اگر غذا دير مي‌رسيد آن وقت ديگر واقعاً كربلا بود. بعضي برادران مي‌گفتند:"شما شكم را دست كم نگيريد خيانت به آن خيانت به مملكت است، خيانت به اسلام است، خيانت به انقلاب است، اگر شكم نباشد هيچ چيز نيست، سنگ روي سنگ بند نمي‌شود ."ديگران هم تأكيد مي‌كردند صحيح است صحيح است

خورشيد را شرمنده كردي

ايام ماه مبارك رمضان روزهايي كه كار مهمي‌ نداشتيم بعضي از بچه‌ها به بهانه روزه تا ظهر مي‌خوابيدند و اگر كسي صدايشان مي‌كرد، پتو را به سرشان كشيده و مي‌گفتند: "مگر نمي‌بيني داريم عبادت مي‌كنيم." بچه‌ها هم در جواب مي‌گفتند: "بسه ديگه! خورشيد را شرمنده كردي. چقدر عبادت مي‌كني؟" كنايه از اينكه آفتاب هم دارد غروب مي‌كند و خورشيد هم ديگر نمي‌تواند به صورت تو نگاه كند.

چاكرتيم دربست

دو تا ماشين روي پل كنار هم شيشه به شيشه ايستادند: يكي او مي‌گفت و يكي اين. بچه‌هاي عقب دو تا ماشين هم مثل هواداران دو تيم، راننده خودشان را تشويق مي‌كردند. او مي‌گفت: "ما گداي شماييم." اين جواب مي‌داد: "ما كبوتر حرمتيم." او مي‌گفت: "ما رو بخر و آزاد كن." اين جواب مي‌داد: "ما نوكرتيم داداش دست بردار." باز هم اين گفت: "سر ما رو بگذار لب باغچه خونتون ببر." و او پس از اينكه جواب داد: "ما چاكرتيم دربست، مسافر تو راهي هم سوار نمي‌كنيم ..." پايش را روي پدال گاز فشار داد و راه افتاد.

چراغ موشي

ماشاالله چانه‌اش كه گرم مي‌شد، رخش رستم به گردش نمي‌رسيد، كافي بود فقط يك سوال از او بكنند، دل و جگر مسئله را مي‌آورد بيرون و با وسواس جزء جزء قضيه را تجزيه و تحليل مي‌كرد و به چهار ميخ مي‌كشيد بعضي از بچه‌ها شب بي‌توجه به صحبتهاي او چراغ موشي را خاموش مي كردند تا بخوابند از آن سر چادر آن مرد صدا مي‌زد چراغ را چرا خاموش مي‌كني روشن كن، روشن كن، چشممان ببنيد چه داريم مي‌گوئيم.

چقدر دلمان براي خودمان تنگ شده

جاي آينه در جبهه و خط مقدم خالي بود! خصوصاً بعضي وقتها مثل صبحها. بچه‌ها وقتي از خواب بيدار مي‌شدند و سر و صورتشان را صفا مي‌دادند، مرتب راه مي‌رفتند داخل سنگر به خودشان مي‌گفتند: "چقدر دلمان براي خودمون تنگ شده." واقعاً به در مي‌گفتند تا ديوار بشنود. به كساني كه يك عمر از ديدن خودشان سير نمي‌شوند و بيش از همه خودشان را تماشا مي‌كنند.

چشم دل

هر شب وقت خواب كه مي‌شد بساطي داشتيم. بعضي‌ها خوش خواب بودند و برخي بي‌خواب. قرار گرفتن اين دو گروه در كنار هم كمي وضعيت را دشوار مي‌كرد. عده‌اي مي‌نشستند دور هم و شروع مي‌كردند به حرف زدن. آنهايي كه در رختخواب بودند به كساني كه گرم گفتگو بودند, مي‌گفتند: "برادرا چشم سر را ببنديد و چشم دل را بگشاييد." ديگري مي‌گفت: "آنهايي كه سمت چپ هستند بگويند: "خُور خُور." سمت راستي‌ها هم بگويند: "پف, پف."

پوتين پيدا شد

حقيقت گاهي حسوديمان مي‌شد از اينكه بعضي اينقدر خوش‌خواب بودند. سرشان را نگذاشته روي زمين انگار هفتاد سال بود كه خوابيده‌اند و تا دلت بخواهد خواب سنگين بودند، توپ بغل گوششان شليك مي‌كردي، پلك نمي‌زدند. ما هم اذيتشان مي‌كرديم. دست خودمان نبود. كافي بود مثلاً لنگه دمپايي يا پوتين‌هايمان سر جايش نباشد ديگر معطل نمي‌كرديم خوب همه جا را بگرديم، صاف مي‌رفتيم بالا سر اين جوانان خوش خواب: "برادر برادر!" ديگر خودشان از حفظ بودند، هنوز نپرسيده‌ايم: "پوتين ما را نديدي؟" با عصبانيت مي‌گفتند: "به پسر پيغمبر نديدم." و دوباره خُر و پُف‌شان بلند مي‌شد، اما اين همه ماجرا نبود. چند دقيقه بعد دوباره: "برادر برادر!" بلند مي‌شد اين دفعه مي‌نشست: "برادر و زهرمار ديگر چه شده؟" جواب مي‌شنيد: "هيچي بخواب خواستم بگويم پوتينم پيدا شد!"

تركشاً قليلاً، مرخصياً كثيراً

بعد از عمليات وقتي آبها از آسياب مي‌افتاد، تازه به اصطلاح "دست خيلي از بچه‌ها رو مي‌شد" تازه معلوم مي‌شد كي چقدر جراحت دارد و صدايش را هم در نياورده، بعد نوبت فرستادن بچه‌ها به پشت جبهه بود و بعضاً به شهرشان و مرخصي چند روزه‌اي. بچه‌هاي تير و تركش خورده وقتي به عقب بر مي‌گشتند به بچه‌هاي سر راهشان مي‌گفتند: "تركشاً قليلاً، مرخصياً كثيراً" كنايه از اين كه خوب بهانه‌اي پيدا كرده‌ايم.

پزشك همراه

چقدر ما بسيجي‌ها مهم بوديم كه شبهاي عمليات پزشك همراه داشتيم! (امدادگر) آنها آنقدر به فكر ما بودند كه مي‌گفتند: "نترسيد جلو برويد. ما پشت سرتان هستيم، فقط سعي كنيد تير و تركش به جايي از بدنتان بخورد كه زخمش قابل بستن و پانسمان كردن باشد." ما هم به آنان اطمينان مي‌داديم كاري مي‌كنيم كه يا شهيد شويم، يا اسير، تا كار آنها راحت‌تر باشد!

تو هنوز بدنت گرم است

يكي از رزمنده ها مي‌گفت:"در يكي از عمليات‌ها برادري مجروح شد و به حالت اغما فرو رفت و راننده آمبولانس كه شهداي منطقه را جمع‌آوري مي‌كرد، او را با بقيه شهدا داخل ماشين گذاشت و گاز آن را گرفت و رفت. راننده در آن جنگ و گريز تلاش مي‌كرده كه خودش را از تيررس دشمن دور كند، و از طرفي مرتب ويراژ مي‌داد. تا توي چاله‌چوله‌هاي ناشي از انفجار نيفتد، كه اين بنده خدا بر اثر جابجايي و فشار به هوش مي‌آيد و يكدفعه خودش را در جمع شهدا مي‌يابد. اول تصور مي‌كند ماشين حمل مجروحين است،‌ اما خوب كه دقت مي‌كند مي‌بيند نه، انگار همه برادران شهيد شده‌اند و هراسان بلند شده مي‌نشيند، وسط ماشين و با صداي بلند بنا مي‌كند به داد و فرياد كردن كه برادر! برادر! منو كجا مي‌بريد؟ من شهيد نيستم، نگهدار مي‌خوام پياده بشم، منو اشتباهي سوار كرديد....راننده از توي آينه زير چشمي نگاهي به او انداخته و با لحن داش‌مشتي اش مي‌گويد:"تو هنوز بدنت گرمه، حاليت نيست، تو شهيد شدي، دراز بكش،‌ دراز بكش، بگذار به كارمون برسيم. و او هم كه قضيه را جدي گرفته دوباره شروع به قسم و آيه مي‌كند كه من چيزيم نيست، خودت نگاه كن، ببين و باز راننده مي‌گويد: بعد معلوم مي‌شود. خودش وقتي برگشته بود مي‌گفت:"اين عبارات را گريه مي‌كردم و مي‌گفتم، اصلاً حواسم نبود كه بابا! حالا نهايتاً تا آخر هم بروي تو را كه زنده‌به گور نمي‌كنند ولي راننده هم آن حرفها را آنقدر جدي مي‌گفت كه باورم شده بود شهيد شده‌ام.

ترس شب عمليات

به نسبتي كه نيروها در منطقه عملياتي سابقه حضور بيشتري داشتند نيروي تازه‌وارد به اصطلاح صفركيلومتر را نصيحت مي‌كرد و دلداري مي‌دادند و اگر نياز به تهور و بي‌باكي بود طبيعتاً دست به تشجيعشان مي‌زدند. البته با اشاره و كنايه و لطيفه. شب قبل از عمليات وقتي براي حركت آماده مي‌شديم يكي از برادران، بسيجي جواني را پيدا كرده بود و داشت او را توجيه مي‌كرد: هيچ نترسي‌ها! ببين هر اتفاقي بيفتد از اين سه حالت خارج نيست: اگر شهيد بشوي مستقيم پيش خدا مي‌روي، اسير بشوي زيارت به امام حسين (ع) مي‌روي، و ديگر اينقدر در محرم و عاشورا مجبور نيستي به سينه‌ات بزني، اگر هم زخمي بشوي و جراحتي برداري، كه نور علي نور است. آغوش مامان جان در انتظار توست ديگر چه مي‌خواهي؟

براي سماورهاي خودتان

بچه‌ها با صداي بلند صلوات مي‌فرستادند و او مي گفت:"نشد اين صلوات به درد خودتون مي‌خوره" نفرات جلوتر كه اصل حرف‌هاي او را مي‌شنيدند و مي‌خنديدند چون او مي‌گفت:" براي سماوراي خودتون و خانواده هاتون به قوري چايي دم كنيد" ولي بچه‌هاي رديفهاي آخر فكر مي‌كردند كه او براي سلامتي آنها صلوات مي‌گيرد و پشت سر هم مي‌گفت:" نشد مگه روزه هستيد" و بچه‌ها بلندتر صلوات مي‌فرستاندن بعد ازكلي صلوات فرستادن تازه به همه گفت كه چه چيزي مي‌گفته و آنها چه چيزي مي‌شنيدند و بعد همه يك صلوات به استقبال خنده رفتند.

براي سلامتي خودتان و خانواده تان ...

همه آماده بودند تا مربي بيايد و درس تخريب را شروع كند. براي اينكه بچه‌ها سر حال بيايند و آمادگي شنيدن مطالب درسي را داشته باشند يكي از برادران از ميان جمع برخاست و گفت: "برادرا! براي سلامتي خودتان و خانواده‌تان ... به دكتر مراجعه كنيد." (به جاي صلوات) يكي ديگر گفت: "براي سلامتي خودتان و خانوادتان ... ورزش كنيد." و اين شروع رجزخواني نيروها قبل از درس شد.

بيت‌المال

خمپاره كه مي‌زدند طبيعتاً اگر در سنگر نبوديم خيز مي‌رفتيم تا از تركش آن محفوظ بمانيم بعضي صاف صاف مي‌ايستادند و جنب نمي‌خوردند و اگر تذكر مي‌دادي كه دراز بكش، مي‌گفتند:"بيت‌المال است" حالا كه اين بنده خدا به خرج افتاده نبايد جاخالي داد حيف است اين همه راه آمده خوبيت ندارد.

بيش از 50 كيلو ممنوع

در اوج باران تير و تركش بعضي از اين نيروها سعي شان بر اين بود تا بگويند قضيه اينقدرها هم سخت نيست و شبها دور هم جمع مي‌شدند و روي برانكاردها عبارت نويسي مي‌كردند. يكبار كه با يكي از امدادگرها برانكارد لوله شده‌اي را براي حمل مجروح باز كرديم چشممان به عبارت‌ "حمل بار بيش از 50 كيلو ممنوع" افتاد از قضا مجروح نيز خوش هيكل بود. يك نگاه به او مي‌كرديم يك نگاه به عبارت داخل برانكارد. نه مي‌توانستيم بخنديم ، نه مي‌توانستيم او را از جايش حركت بدهيم. بنده خدا هاج و واج مانده بود كه چه بگويد. بالاخره حركت كرديم و در راه كمي مي‌آمديم و كمي هم مي‌خنديديم. افراد شوخ طبع دست از برانكارد خون آلود حمل مجروح هم برنداشته بودند.

برق سه فاز

روزي از محمد در مورد روحيه رزمندگان سوال كردم. گفت:"روحيه‌ي رزمندگان ما مانند برق سه فازي است كه وقتي مزدوران عراقي را مي‌گيرد آنان را به علت نداشتن تقوا، خشك مي‌كند و از پا درمي‌آورد.

با يك صلوات در اختيار دشمن

از خستگي تلوتلو مي‌خورديم، شوخي نبود، بيش از هفت هشت ساعت راه رفته بوديم. آن هم روي صخره‌ها و ارتفاعات. موقع برگشتن وقتي كه بچه‌ها نه ناي حرف زدن داشتند و نه پاي رفتن، سرگروهمان گفت: "برادرا با يك صلوات در اختيار خودشان." همه خنده‌شان گرفته بود چون ديگر براي كسي اختياري و تواني نمانده بود. يكي از بچه‌ها گفت: "برادر! اگر در محاصره دشمن بوديم چه مي‌گفتي؟" و او كه در حاضر جوابي كم نمي‌آورد، پاسخ داد: "هيچي، مي‌گفتم: برادرا با يك صلوات در اختيار دشمن!"

بدبختها اينقدر نماز شب نخوانيد

جدي جدي مانع نماز شب، تهي و شب زنده داري بچه ها مي شد. تا جايي كه مي توانست سعي مي كرد نگذارد كسي نماز شب بخواند. گاهي آفتابه آبهايي كه آنها از سرشب پر مي كردند و شب سنگر مخفي مي كردند خالي مي كرد اگر قبل از اذان صبح بيدار مي شد پتو را از روي سر بچه ها كه در حال نماز بودند مي كشيد اگر به نگهبان سپرده بودند كه زودتر صدايشان كند و مي خواست به قولش وفا كند نمي گذاشت و خلاصه هر كاري از دستش مي آمد كوتاهي نمي كرد. با اين وصف يك وقت بلند مي شد مي ديد اي دل غاقل! حسينيه پر است از نماز شب خوانها. آن وقت بود كه خيلي بافر مي ايستاد و داد و بيداد مي كرد اي بدبختها! چقدر بگويم نماز شب نخوانيد. اسلام والله به شما احتياج دارد. فردا اگر شهيد بشويد كي مي خواهد اسلحه هايتان را از روي زمين بردارد؟ چرا بيخودي خودتان را به كشتن مي دهيد؟ بچه ها هم بي اختيار لبخندي بر لبانشان مي نشست و صفاي محفل مي شد.

بوي دهان

در جريان عمليات كربلاي 5 تعداد زيادي از دوستان خوب ، به شهادت رسيدند و برخي مجروح شدند . عباسقلي شاهرودي جزء مجروحين بود . وقتي امداد گر آمد زخمهايش را ببندد . گفته بود : " جلو نيا دهانت بو مي‌دهد حالت تهوع پيدا مي‌كنم " . بقيه مجروحين از حرف او خنده‌شان گرفته بود و باعث شد در آن فضاي پر از درد شوخي و خنده جايگزين شود

آمده‌ام جبهه شهيد بشوم

همه دور هم نشسته بوديم. يكي از بچه‌ها كه زيادي اهل حساب و كتاب بود و دلش مي‌خواست از كُنه هر چيزي سر در بياورد گفت: "بچه‌ها بياييد ببينيم براي چه اومديم جبهه." و بچه‌ها كه سرشان درد مي‌كرد براي اينجور حرفها البته با حاضر جوابي‌ها و اشارات و كنايات خاص خودشان همه گفتند: "باشه." از سمت راست نفر اول شروع كرد: "والله بي‌خرجي مونده بودم. سر سياه زمستوني هم كه كار پيدا نمي‌شه گفتيم كي به كيه مي‌رويم جبهه و مي‌گيم براي خدا آمديم بجنگيم." بعد با اينكه همه خنده‌شان گرفته بود او باورش شده بود و نمي‌دانم تندتند داشت چه چيزي را مي‌نوشت. نفر بعد با يك قيافه معصومانه‌اي گفت: "همه مي‌دونن كه منو به زور آوردن جبهه چون من غير از اينكه كف پام صافه و كفيل مادرم هستم و دريچه قلبم گشاد شده خيلي از دعوا مي‌ترسم، سر گذر هر وقت بچه‌ها با هم يكي به دو مي‌كردند من فشارم پايين مي‌آمد و غش مي‌كردم." دوباره صداي خنده بچه‌ها بلند شد و جناب آقاي كاتب يك بويي برده بود از قضيه و مثل اول ديگر تندتند حرفهاي بچه‌ها را نمي‌نوشت. شكش وقتي به يقين تبديل شد كه يكي از دوستان صميمي‌اش گفت: "منم مثل بچه‌هاي ديگه، تو خونه كسي محلم نمي‌گذاشت، تحويلم نمي‌گرفت آمدم جبهه بلكه شهيد بشوم و همه تحويلم بگيرن."

اگر بدي ديده‌اند حقشان بوده

شب عمليات موقع حلاليت طلبيدن يكي از فرماندهان آمده بود وداع كند. خيلي جدي به بچه‌ها مي‌گفت: "خوب، برادرا! اگر در اين مدت از ما بدي ديده‌اند (بعد از مكثي) حقشان بوده و اگر خوبي ديده‌اند حتماً اشتباهي رخ داده است." بعضي ها هم مي‌گفتند: "اگر ما را نديديد عينك بزنيد."

اگر يك دفعه ديگر بگوئيد

مدتي از عمليات خبري نبود. بچه‌ها دائم مي‌گفتند: "پس كي عمليات مي‌شود؟ كي ما را جلو مي‌فرستيد؟ الان چند وقته كه كار ما شده خوردن و خوابيدن. اگر ما زيادي هستيم، خوب رودربايستي ندارد بگوئيد ..." يك روز فرمانده لشگر را محاصره كردند و تصميم گرفتند يكبار هم كه شده عصباني‌اش كنند. آنقدر اين حرفها را تكرار كردند كه فرمانده خيلي جدي گرفت: "اين حرف را گفتيد، هيچي، دفعه ديگر هم كه بگوئيد، هيچي. اما ... اگر يك دفعه ديگر تكرارش كنيد! ... ديگه هيچي!! ..." و خمپاره خنده بچه‌ها فرود آمد و هر كدامشان مثل تركش اين طرف و آن طرف افتادند.

اگه رفتي تو حال

بچه‌هايي كه خيلي با هم صميمي بودند و تقريبا همه مخفي‌كاري‌هاي ديگران مي‌توانستند متوجه شوند چه كسي نماز شب مي‌خواند، وقتي مي‌خواستند به نحوي التماس دعا بگويند به شوخي مي‌گفتند: تو را به خدا تو حال رفتي در هال را روي خودت نبند و يا اينكه رفتي توي حال در هال را ببند نيفتي توي راه پله!

اتوشويي كجاست؟

لحظه‌اي آتشبازي قطع نمي‌شد از زمين و آسمان مثل نقل و نبات گلوله مي‌باريد فرصت نفس‌كشيدن نبود هركس هركجا مي‌توانست پناه مي‌گرفت ولو به اينكه خودش را روي زمين بيندازد و سرش را ميان دو دست پنهان كند آنوقت توي اين محاصره و شدت و حدت آتش موج گلوله‌ي توپي هردومان را به سويي پرت كرد به خودم آمدم و مي‌خواستم بگويم آخر مرد حسابي آنجا چكار مي‌كردي كه او زودتر از من پرسيد:"برادر اتوشويي كجاست؟" و من با تعجب گفتم:"اتوشويي؟" سرش را به معناي آره تكان داد خوب نگاهش كردم احتمالاً موجي بود پست امداد را نشانش دادم كه آنجاست برو آنجا.

آخ كربلاي پنج

پسر فوق‌العاده با مزه و دوست داشتني بود. بهش مي‌گفتند "آدم آهني" يك جاي سالم در بدن نداشت. يك آبكش به تمام معنا بود. آنقدر طي اين چند سال چنگ تير و تركش خورده بود كه كلكسيون تير و تركش شده بود. دست به هر كجاي بدنش مي‌گذاشتي جاي زخم و جراحت كهنه و تازه بود. اگر كسي نمي‌دانست و جاي زخمش را محكم فشار مي‌داد و دردش مي‌آمد، نمي‌گفت مثلاً (آخ آخ آخ آخ آخ) يا ( درد آمد فشار نده.) بلكه با يك ملاحت خاصي عملياتي را به زبان مي‌آورد كه آن زخم و جراحت را آنجا داشت. مثلاً كتف راستش را اگر كسي محكم مي‌گرفت مي‌گفت: " آخ بيت‌المقدس" و اگر كمي پايين‌تر را دست مي‌زد، مي‌گفت: "آخ والفجر مقدماتي" و همينطور "آخ فتح‌المبين"، "آخ كربلاي پنج و ..." تا آخر بچه‌ها هم عمداً اذيتش مي‌كردند و صدايش را به اصطلاح در مي‌آوردند تا شايد تقويم عملياتها را مرور كرده باشند.

اگر با تويوتاي سپاه برويم

از قرارگاه به سمت خط مقدم حركت كرديم. در راه سربازي كه رانندگي را برعهده داشت از بسيجي كه برگ مأموريتمان را مي‌ديد، پرسيد: "تا خط چقدر راه است؟" و او با لبخند پاسخ داد: "اگر شما برويد دو ساعت اما اگر ما با تويوتاي سپاه برويم، نيم ساعت." تعجبي كه مرا فرا گرفته بود، كنجكاوي‌ام را تحريك كرد پس پرسيدم: "چطوري؟" يكي از بچه‌ها زد زير خنده و گفت: "آخر تويوتاي ما فقط گاز و كلاج دارد و مخصوصاً وقتي به سمت دشمن مي‌رويم ترمزهايش اصلاً كار نمي‌كند."

الغيبه اشد من الكارهاي بد بد

مراسم صبحگاهي بود. روحاني گردان راجع به واجبات و محرمات صحبت مي‌كرد. با بچه‌ها خيلي صميمي‌ بود. براي همين هم در كلاس درس و يا مراسم متكلم وحده نبود و بقيه مخاطب. مثل معلم و كلاسهاي اول و دوم دبستان غالباً مطلب را ناتمام مي‌گذاشت و بچه‌ها آن را خودشان تمام مي‌كردند. مثلاً وقتي مي‌خواست عبارت "الغيبه اشد من الزنا" را قرائت كند مي‌گفت: "دوستان مي‌دانند كه الغيبه اشد ...؟" بعد بچه‌ها با هم با صداي بلند مي‌گفتند: :من الكارهاي بد بد."

الميو الميو

از سرما مثل بيد داشت مي‌لرزيد. شده بود موش آب كشيده. داشتيم مي‌پرسيديم كه: "خوب، حالا كجا رفتي، چه كسي را ديدي؟" و او تندتند مي‌گفت يك گربه ديدم. يك گربه. و بچه‌ها با تعجب: "گربه؟ خوب كه چي؟" پوتينهايش را به هر سرعتي بود در آورد و آمد به سمت والر: "گربه عراقي." تعجب ما بيشتر شد كه: "معلوم چي داري ميگي؟ گربه عراقي ديگه چيه، ما رو گرفتي؟" خيلي جدي گفت: "نه جون خودم، خودتون بريد سر سه راه ببينيد. گربه سياهي است كه به زبان عربي مي‌گويد: الميو،الميو!"

ان‌الصلوه تنها....

نه اينكه اهل نماز جماعت و مسجد نباشد، بلكه گاهي همينطوري به قول خودش براي خنده، ويرش مي‌گرفت و بعضي از بچه‌هاي ناآشنا را دست به سر مي‌كرد، ظاهراً يك بار همين كار را با يكي از دوستان طلبه كرد، وقتي صداي اذان بلند شد آن طلبه به او گفت:نمي‌آيي برويم نماز؟پاسخ مي‌دهد:"نه، همينجا مي‌خوانم" آن بنده خدا هم از فضايل نماز جماعت و مسجد برايش گفت او هم جواب داد:"خود خدا هم در قرآن گفته:"ان‌الصلوه تنهاء..." تنهي، حتي نگفته دوتايي، سه‌تايي. و او كه فكر نمي‌كرد قضيه شوخي باشد يك مكثي كرد به جاي اينكه ترجمه صحيح را به او بگويد، گفت:"گفته، "تن‌ها" يعني چند نفري، نه تنها و يك نفري و بعد هردو با خنده براي اقامه نماز به حسينيه رفتند.

اي كه دستت مي‌رسد كاري بكن

گاهي مي‌شد آه در بساط نداشتيم، حتي قند براي چاي خوردن، شب پنير، صبح پنير، و ظهر هم خرما. صداي همه در آمده بود. ديگر حرفي نبود كه نثار شهردار و تداركاتچي نكنند. آنها هم در چنين شرايطي لام تا كام نمي‌گفتند، كه هوا پس بود. طبع شعر همه كه اندرون از طعام خالي داشتند گل كرده بود، از جمله ما: "اي كه دستت مي‌رسد كاري بكن." و شهردار كه در حاضر جوابي چيزي از بقيه كم و كثر نداشت مي‌گفت: "دستم مي‌رسد جانم و ليكن نيست كار، چه كنم كف دست كه مو ندارد مو چين بنداز، اگر خودم را مي‌خوريد بار بگذارم."

آهن،‌ چدن

زخمیهایی كه از بیمارستان ترخیص می شدند، یا مجروحانی كه دلشان طاقت دوری از دوستان را نداشت و با همان وضعیت فرار می كردند و به گردان باز می گشتند، بچه هایی كه مطلع بودند آنها هنوز تیر و تركش در بدن دارند راه می افتند می رفتند به استقبال و می گفتند: آهن ماهن چی داری؟ و مثل سلف خرما بعضی با صدای بلند داد می زدند: آهن، چدن و .... می خریم!

سلام بر حسين (ع)

بعد از نوشيدن آب، يكي يكي، ليوان خالي را به سقا مي‌داديم و اصرار داشتيم عبارتي بگوئيم كه تا حالا كسي نگفته باشد و براي همه هم جالب باشد. يكي مي‌گفت: "سلام بر حسين (ع)، لعنت بر يزيد" ديگري مي‌گفت: "سلام بر حسين (ع)، لعنت بر صدام" اما از همه بامزه‌تر عبارت: "سلام بر حسين (ع)، لگد بر يزيد" بود كه براي همه بسيار جالب بود.

مدارك لازم

زماني كه به او التماس دعا مي‌گفتيم يا تقاضاي شفاعت مي‌كرديم بلافاصله مي‌گفت: "مساله‌اي نيست، دو قطعه عكس 4*3 و يك برگ فتوكپي شناسنامه عكس دار بيار تا ببينم چه كار مي‌توانم، بكنم! و در ادامه توضيح مي‌داد كه حتماً گوشهايت در عكس مشخص باشد، عينك هم نزده باشي.

مسافر كربلا

پيراهن خاكي‌ام را داده بودم بچه‌هاي خوشنويس خطاطي كرده بودند:مسافر كربلا!هركس آن را مي‌ديد مي‌پرسيد:"شما كجا مي‌خواهيد برويد؟" من هم جواب مي‌دادم كربلا بعضي از بچه‌ها مي‌گفتند: "حالا نمي‌شود به جاي كربلا به بهشت برويد؟ راه بهشت كه نزديك‌تر است اگر بخواهي بهشت بروي خود صدام هم كمك مي‌كند. اينقدر كه نيت كني ويزايش را برايت صادر مي‌كند نگاه كن دارد مي‌آيد. آمد، قرار نبود ديگر كلك بزني پاشو چرا روي زمين خوابيدي؟ لباسهايت كثيف مي‌شود؟

محمدي

رسم بر اين بود كه مربي و معلم سر كلاس آموزش خودش را معرفي مي‌كرد. فرد روحاني به نام "محمدي" همين كار را مي‌كرد اما هنوز لب از لب باز نكرده، همه يكصدا صلوات مي‌فرستادند. دوباره مي‌خواست توضيح بدهد كه نام خانوادگي‌ام ... كه صلوات بلندتري مي‌فرستادند و او گمان مي‌كرد كه برادران منظور او را متوجه نمي‌شوند و اين بهانه‌اي براي شوخ طبعي و كسب ثواب الهي مي‌شد.

مهندس معدن

دوستي داشتيم كه دررشته‌ي رياضي تحصيل مي‌كرد. بعد از اينكه مجروح شد در حالي كه هنوز توي تنش پر از تركش بود ازاو پرسيدم: "اگر به دانشگاه راه پيدا كني در چه رشته‌اي ادامه تحصيل مي‌دهي؟" گفت: "تا الان كه دو واحد كارورزي گذرانده‌ام." (منظورش بازي با تركش‌ها بود) و چون آهن بدنم نياز به استخراج دارد فكر كنم در رشته‌ي مهندسي معدن ادامه تحصيل بدهم".

نشانه شهيد

صحبت از شهادت و جدايي بود و اينكه بعضي جنازه‌ها زير آتش مي‌مانند و يا به نحوي شهيد مي‌شوند كه قابل شناسايي نيستند. هر كس از خود نشانه‌اي مي‌داد تا شناسايي جنازه ممكن باشد. يكي مي‌گفت: "دست راست من اين انگشتري است." ديگري مي‌گفت: "من تسبيحم را دور گردنم مي‌اندازم." اما نشانه‌اي كه يكي از بچه‌ها داد براي ما بسيار جالب بود. او مي‌گفت: "من در خواب خُر و پُف مي‌كنم، پس اگر شهيدي را ديديد كه خُر و پُف مي‌كند، شك نكنيد كه خودم هستم."

هوالشافي

هر چه مي‌گفتي چيز ديگر جواب مي‌داد. غير ممكن بود مثل همه صريح و ساده و همه فهم حرف بزند. دلش مي‌خواست در كنار جواب سؤال، نكته‌گويي و هنرنمايي هم كرده باشد. بعضي هم البته خورده مي‌گرفتند و مي‌گفتند: "يك پله بيا پايين بهتر ببينمت." يا "ليسانس به بالا حرف مي‌زني،" و مثل اين حرفها. بعد از عمليات بود، سراغ يكي از دوستان را از او گرفتم چون خيلي احتمال مي‌دادم كه مجروح شده باشد، گفتم: "فلاني كجاست؟" گفت بردنش "هوالشافي." شستم به اصطلاح خبردار شد كه چيزيش شده و بردنش بيمارستان. بعد پرسيدم: "حال و روزش چطوره؟" گفت: "هوالباقي." بله مي‌خواست بگويد كه شهيد خواهد شد و مانده بودم بخندم يا گريه كنم. منظورش اين بود كه: "كل من عليها فان، همه رفتني هستند و فاني شدني و او هم يكي از آنهاست. آنكه مانده و خواهد ماند خداست."

شهرک ولیعصر(عج)

راه را گم كرده بود و به علت و سمت منطقه عملياتي، از هر طرف كه رفته بود دورتر شده بود، آن هم در نيمه‌هاي شب، جلوي پايش ترمز كرديم هراسان جلو آمد كه : برادر راه را گم كردم، مي‌خواهم بروم شهرك وليعصر (عج) راننده تأملي كرد و گفت:"اشتباه آمدي باباجان! شما بايد برويد سه راه آذري كه الان شده ميدان شمشيري، از آنجا براي شهرك ميني‌بوس هست، دو تومان مي‌دهي صاف مي‌برندت، بنده خدا با احتياط گفت:"شهرك وليعصر تهران را مي‌گويي؟" و او جواب داد:"آره، گفت دستخوش بابا! يكدفعه بگو مي‌خواهم بروم پيش مامانم ديگه".

اشتهای عینکی

بعضي از بچه‌ها خيلي بي‌ميل غذا مي‌خوردند كسي كه آنها را نمي‌شناخت فكر مي‌كرد بيمار هستند، به قول معروف، خوردن را زياد جدي نمي‌گرفتند و هر وقت كسي ازآنها مي‌پرسيد:"چرادرست غذا نمي‌خوري؟ مي‌گفت : برادر اشتهايم عينكي شده" يعني چيزي نمانده تا كور شود.

اللهم العن بن مرجانه

دوستي داشتيم كه حاضر جواب بود يكي از دوستان كه با او صميمي‌تر بود گفت:"ما را كه سر دعاهايت فراموش نمي‌كني؟" جواب داد :"هرگز !شما را به طور خاص ياد مي كنم" بچه‌ها كه مي‌دانستند حرف او خالي از مزاح نيست،‌ پرسيدند:"حالا چه مواقعي بيشتر به فكر ما هستي؟" گفت:"در زيارت عاشورا آنجا كه آمده است،اللهم العن ابن مرجانه".

محمود علیپور بازدید : 90 جمعه 28 فروردین 1394 نظرات (0)

قال رسول الله {ص}:قال الله تعالی: هر بنده ای که اطاعت من نماید،کارهای او را به دیگری واگذار نمی کنم و هر بنده ای که معصیت من کند او را به حال خودش رها می کنم و برای من اهمیت ندارد که در کدام وادی هلاک می شود

گاهی قطرات شبنم که بر گلبرگ زیبای یک گل تازه شکفته می غلطد تا نزدیکی افتادن بر زمین می آید ولی خورشید عالمتاب، او را از افتادن بر زمین نگه میدارد.آدم ها نیز به خاطر طبیعت خطاپذیری که دارند ممکن است دچار اشتباه و خطا گردند ولی نباید با دیدن کوچک ترین لغزش از دیگران، آبروی آنان را مورد تاخت و تاز قرار داده بلکه باید با چشم پوشی و کمک به آنان،زمینه اصلاح را در آنها فراهم نماییم.

گدایان،گاه و بی گاه در کوچه و خیابان، دست گدایی به سوی رهگذران دراز کرده و درخواست کمک میکنند. هیچ کس تا کنون ندیده است که گدایی دست طلب خود را به سوی گدایی دیگری دراز کند،بلکه کمک را از کسانی می خواهند که به اعتبار ظاهرشان دارای امکانات و ثروتی هستند. کسانی که در زندگی خود تکیه به دیگران می کنند و از آنان انتظار دارند که در زندگی مادی و معنوی تکیه گاه آنان باشند کار عبث و بیهوده ای انجام می دهند. بسیار زیبنده است که فقط کمک را از ذات غنی و بی نیاز آفریننده هستی طلب نماییم که او بهترین یاری کننده است و دیگران همه نیازمند او هستند.

                                                  قسمتی از وصیتنامه شهید شوشتری

محمود علیپور بازدید : 34 یکشنبه 21 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

 

مشهد که آمدیم، بچه ی دومم را حامله بودم. موقع به دنیا آمدنش، مادرم آمد پیشم. سرشب، عبدالحسین را فرستادیم پی قابله. به یک ساعت نکشید، دیدیم در می‌زنند. خانم موقر و سنگینی آمد تو. از عبدالحسین ولی خبری نبود. آن خانم نه مثل قابله‌ها، و نه حتی مثل زن‌هایی بود که تا آن موقع دیده بودم. بعد از آن هم مثل او را ندیدم. آرام و متین بود، و خیلی با جذبه و معنوی. آن‌قدر وضع حملم راحت بود که آن‌ طور وضع حمل کردن برای همیشه یک چیز استثنایی شد برایم. آن خانم توی خانه ی ما به هیچی لب نزد، حتی آب هم نخورد. قبل از رفتن، خواست که اسم بچه را فاطمه بگذاریم. سال‌ها بعد، عبدالحسین راز آن شب را برایم فاش کرد. می‌گفت: وقتی رفتم بیرون، یکی از رفقای طلبه‌ رو دیدم. تو جریان پخش اعلامیه مشکلی پیش اومده بود که حتما باید کمکش می‌کردم. توکل بر خدا کردم و باهاش رفتم. موضوع قابله از یادم رفت. ساعت دو، دو و نیم شب یک هو یاد قابله افتادم. با خودم گفتم دیگه کار از کار گذشته، خودتون تا حالا حتماً یه فکری برداشتین. گریه اش افتاد. ادامه داد: اون شب من هیچ کی رو برای شما نفرستادم، اون خانم هر کی بود، خودش اومده بود.

*********************

صورتش را که دیدم جا خوردم. اندازه چند سال پیر شده بود. ساواکی‌ها یک دندان سالم هم توی دهانش باقی نگذاشته بودند؛ چند وقت مجبور شد دندان مصنوعی بگذارد. آن روز هر چه اصرار کردم برایم بگوید چه بلاهایی سرش در آورده‌اند، فقط گفت: چیز خاصی نبوده. یک بار که داشت برای چند تا از دوستانش تعریف می‌کرد، اتفاقی حرف هایش را شنیدم. شکنجه‌های وحشیانه‌ای داده بودندش؛ شکنجه‌هایی که زبان آدم گفتنش شرم دارد و قلم از نوشتنش عاجز است. او می‌خندید و می‌گفت. من گریه می‌کردم و می‌شنیدم.

*********************

گفت: می‌خوام برم زاهدان، می‌آی؟ گفتم: ماموریته؟ گفت: نه، مسافرته. می‌دانستم توی بحبوحه انقلاب به تنها چیزی که فکر نمی‌کند، مسافرت است. خیلی پیله‌اش شدم تا ته و توی کار را در بیاورم، ولی نشد. در لو ندادن اسرار، قرص و محکم بود. یک دبه روغن خرید. همان روز راه افتادیم. زاهدان، مرا گذاشت توی یک مسافرخانه، خودش رفت. هرچه اصرار کردم مرا هم ببرد، قبول نکرد. گفتم: پس منو چرا آوردی؟ گفت: اگر لازم شد، به‌ات می‌گم. دو روز بعد برگشت؛ بدون دبه روغن. گفت: بریم. گفتم: بریم؟ به همین راحتی! باز هر چه اصرار کردم بگوید کجا رفته، چیزی نگفت. تا بعد از پیروزی انقلاب آن راز را پیش خودش نگه داشت. بعد از انقلاب، یک روز بالاخره رضایت داد بگوید که قضیه چه بوده است. گفت: من اون روز رفتم پیش حاج آقا خامنه‌‌ای، از یکی از علما نامه داشتم براشون، دبه روغن رو هم برای ایشون برده بودم.

*********************

مرخصی هم که می‌آمد، کم می‌دیدیمش. ولی در همان وقت کم، سعی می‌کرد تمام نبودن‌هایش را جبران کند. هم محبت می‌کرد به‌مان، هم نماز خواندن یادمان می‌داد، هم از درس و مشق‌مان می‌پرسید. مدرسه هم حتی می‌آمد. از مدیر و معلم درباره درس خواندن و درس نخواندن‌مان سوال می‌کرد. اگر چیزهایی را که انتظار نداشت، می‌شنید، بعدش کلی باهامان حرف می‌زد و نصیحت‌مان می‌کرد. هیچ وقت دستش را روی‌مان بلند نکرد.

*********************

هر چه بهش گفتیم و گفتند فایده ای نداشت .حکمش آمده بود باید فرمانده گردان عبدالله بشود،ولی زیر بار نرفت که نرفت. روز بعد،صبح زود رفته بود مقر تیپ.به فرمانده گفته بود:چیزی رو که ازم خواستین قبول می کنم. لز همان روز شد فرمانده گردان عبدالله.با خودم می گفتم:نه با این که اون همه سر سختی داشت توی قبول کردن فرماندهی،نه به این که خودش پاشده اومده پیش فرمانده تیپ. بعدها،با اصراری که کردم،علتش رو برایم گفت : شب قبلش امام زمان (سلام الله علیه) را خواب دیده بود؛ حضرت بهش تکلیف کرده بودن.

*********************

بيمارستان بزرگ بود و مخصوص مجروحان جنگ. بستري‌‌ام که کردند، فهميدم هم تختي‌‌ام يک بسيجي است. چهره ساده و با صفايي داشت. قيافه‌اش مي‌خورد که جزو نيروهاي تدارکات باشد. بعد از سلام و احوالپرسي، گفتم: پدر جان تو جبهه چکاره‌اي ؟ لبخند زد. گفت: تدارکاتي. گفتم: خودمم همين حدس رو زدم. جواني توي اتاق بود که دايم دور و بر تخت او مي‌چرخيد. اول فکر کردم شايد همراه‌اش باشد، ولي وقتي ديدم اسلحه کمري دارد، شک کردم. کم کم متوجه شدم مجروحان ديگري که در آن اتاق هستند، احترام خاصي به او مي‌گذارند. طولي نکشيد که چند تا از فرماندهان رده بالاي سپاه آمدند عيادتش. مثل آدم‌هاي برق گرفته، بر جا خشکم زده بود. انتظار داشتم آن بسيجي ساده و با صفا هر کسي باشد غيراز حاج عبدالحسين برونسي. همين که از بيمارستان مرخص شدم، رفتم توي تيپي که او فرمانده‌اش بود. تا موقعي که شهيد شد ازش جدا نشدم.

*********************

طرف با يك موتور گازي آمد جلوي در مسجد. سلام كرد. جوابش را با بي‌اعتنايي دادم. دستانش روغني بود و سياه. خواست موتور را همان جلو ببندد به يك ستون، نگذاشتم. گفتم: اينجا نميشه ببندي عمو. با نگراني ساعتم را نگاه كردم. دوباره خيره شدم به سر كوچه. سه، چهار دقيقه گذشت و باز هم خبري نشد. پيش خودم گفتم: مردم رو ديگه بيشتر از اين نميشه نگه داشت؛ خوبه برم به مسئول پايگاه بگم تا يك فكري بكنيم. يك دفعه ديدم بلندگوي مسجد روشن شد و جمعيت صلوات فرستادند! مجري گفت: نمازگزاران عزيز در خدمت فرمانده بزرگ جنگ حاج عبدالحسين برونسي هستيم كه به خاطر خرابي موتورشان كمي با تأخير رسيده‌اند.

*********************

بعد یکی از عملیات ها آمد مرخصی. در را که به روش باز کردم، چشمم افتاد به دوتا جعبه، از این جعبه های خالی مهمات بود. آوردشان تو. بعد از سلام و احوالپرسی، به جعبه ها اشاره کردم و پرسیدم: اینا رو برای چی آوردین؟ گفت: آوردم که بچه ها دفتر و کتابشون رو بگذارن توش... . موقعی که جعبه ها را از ماشین گذاشته بود پایین، یکی از زن های همسایه هم دیده بود. بعداً به ام گفت: آقای برونسی انگار این دفعه دست پر اومدن.منظورش را نگرفتم. من و منی کرد و به اشاره گفت: جعبه ها. تا اسم جعبه را آورد، صورتم داغ شد؛ معنی دست پر بودن را فهمیدم. زود در جوابش گفتم: اون جعبه ها خالی بودن! گفت: از ما دیگه نمی خواد پنهان کنین، ما که غریبه نیستیم؛ بالاخره حاج آقا هر چی بوده، آوردن. با عصبانيت راهم را كشيدم و رفتم خانه . عبدالحسين وقتي موضوع را فهميد ، خونسرد گفت : اين حرفا كه ناراحتي نداره. گفت: بايد به اون خانم مي گفتي كه اين راه بازه، شوهر من رفته آورده، شما هم برين بيارين

*********************

پسرم از روی پله ها افتاد.دستش شکست. بیشتر از من عبدالحسین هول کرد.بچه را که داشت به شدت گریه می کرد،بغل گرفت. از خانه دوید بیرون.چادر سرم کردم و دنبالش رفتم.ماتم برد وقتی دیدم دارد می رود طرف خیابان. تا من رسیدم به اش،یک تاکسی گرفت. درآن لحظه ها،ماشین سپاه جلوی خانه پارک بود.

*********************

خانه ما آفتاب گیر بود. از اواسط بهار تا اوایل پاییز من وچند تا بچه قد ونیم قد، دایم با گرما دست و پنجه نرم می کردیم. فقط یک پنکه درب وداغان داشتیم. من نمی دانستم عبدالحسین فرمانده گردان است ولی می دانستم حقوق او کفاف خریدن یک کولر را     نمی دهد. یک روز اتفاقی فهمیدم از طرف سپاه تعدادی کولر به او داده اند تا به هر کس خودش صلاح می داند بدهد. بعضی از دوستانش واسطه شده بودند تا یکی از آنها را ببرد خانه خودش. قبول نکرده بود. به اش اصرار کرده بودند. گفته بود: این کولرها مال اون خانواده هاییه که جگرشون داغ شهید داره، تا وقتی اونا باشن، نوبت به خانواده من نمی رسه.

*********************

می گفت: یکی از حربه های ضد انقلاب توی کردستان، استفاده از دخترای زیباست.می گفت: یک روز که داشتم نگهبانی می دادم،یکی از اونا سراغ منم اومد!صورتش غرق آرایش بودبهم چشمک زد و بعد هم لبخند.بهش گفتم:از خدا بترس،برو دنبال کارت. دوباره چشمک زد.سریع گلنگدن را کشیدم و داد زدم:اگر گورت رو گم نکنی،سوراخ سوراخت می کنم. می گفت:دختره رنگش پرید و نفهمید چطوری فرار کرد.

*********************

از اینکه آنجا چه کاره است و چه مسولیتی دارد هیچ وقت چیزی نمی گفت. ولی از مسائل معنوی جبهه زیاد حرف می زد برام . یک بار می گفت: داشتیم مهمات بار می زدیم که بفرستیم منطقه. وسط کار یک دفعه چشمم افتاد به یک خانم محجبه با چادر مشکی پا به پای ما کار می کرد و مهمات می گذاشت توی جعبه ها . تعجب کردم. تعجبم وقتی بیشتر شد که دیدم بچه های دیگر اصلا حواسشان به او نیس. انگار نمی دیدنش . رفتم جلو . سینه ای صاف کردم . خیلی با احتیاط گفتم: خانم , جایی که ما مردها هستیم شما نباید زحمت بکشید . رویش طرف من نبود . به تمام قد ایستاد فرمود : مگر شما در راه برادر من زحمت نمی کشید ؟ یاد امام حسین از خود بی خودم کرد گریه ام گرفت. خانم فرمود : هرکس یاور ما باشد ما هم یاری اش میکنیم .

*********************

از خواب پريدم كسي داشت بلند بلند گريه مي كرد! ... رفتم توي راهرو حدس مي زدم عبدالحسين بيدار است و دارد دعايي مي خواند وقتي فهميدم خواب است اولش ترسيدم بعد كه دقت كردم ديدم دارد با حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیه) حرف مي زند. حرف   نمي زد ناله مي كرد و درد و دل اسم دوستان شهيدش را مي برد مثل مادري كه جوانش مرده باشد به سينه مي زد و تو هاي و هوي گريه مي ناليد: اونا همه رفتن مادر جان پس كي نوبت من مي شه؟ آخه من بايد چه كار كنم؟...

*********************

بعد از شهادت عبدالحسین، زینب زیاد مریض می شد. یک بار بدجوری سرما خورد وبه اصطلاح سینه پهلو کرد. شش، هفت ماهش بیشتر نبود. چند تا دکتر برده بودمش، ولی فایده ای نکرد. کارش شده بود گریه، بس که درد می کشید. یک شب که حسابی کلافه شده بودم، خودم هم گریه ام افتاد. زینب را گذاشتم روی پایم. آن قدر تکانش دادم وبرایش لالایی خواندم تا خوابش برد. خودم هم بس که خسته بودم، در همان حالت نشسته، چشم هایم گرم خواب شد. یک دفعه عبدالحسین را توی اتاق دیدم، با صورتی نورانی وبا لباس های نظامی. آمد بالای سر زینب. یک قاشق شربت ریخت توی دهانش. به من گفت: «دیگه نمی خواد غصه بخوری، ان شاءالله خوب می شه.» در این لحظه ها نه می توانم بگویم خواب بودم، نه می توانم بگویم بیداربود. هرچه بود عبدالحسین را واضح می دیدم. او که رفت، یک دفعه به خودم آمدم. نگاه کردم به لب های زینب، خیس بود. قدری از شربت روی پیراهنش هم ریخته بود. زینب همان شب خوب شد. تا همین حالا، که چهارده، پانزده سال می گذرد، فقط یک بار دیگر مریض شد. آن دفعه هم از امام رضا- علیه السلام- شفا گرفت.

*********************

جهيزيه ی فاطمه حاضر شده بود. يک عکس قاب گرفته از باباي شهيدش را هم آوردم. دادم دست فاطمه. گفتم: بيا مادر! اينو بگذار روي وسايلت. به شوخي ادامه دادم: بالاخره پدرت هم بايد وسايلت رو ببينه که اگر چيزي کم و کسري داري برات بياره. شب عبدالحسين را خواب ديدم. گويي از آسمان آمده بود؛ با ظاهري آراسته و چهره ی روشن و نوراني. يک پارچ خالي تو دستش بود. داد بهم. با خنده گفت: اين رو هم بگذار روي جهيزيه ی فاطمه فردا رفتيم سراغ جهيزيه. ديديم همه چيز خريده‌ايم، غيراز پارچ

برگرفته از كتاب سالكان ملك اعظم 2 «منزل برونسي»

محمود علیپور بازدید : 42 یکشنبه 14 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

احمد رضا احمدی فرزند زاهد در یکی از شب های سال 1347 در آغاجاری به دنیا آمد. تولد او باعث خوشحالی خانواده اش گردید.. او که در خانواده ای از طبقه ی مستضعف به دنیا آمده بود ، از کودکی طعم استضعاف و فقر را چشید. تحصیلات خود را در مدارس منطقه گذرانید و مانند دیگر دوستانش در پشت همین نیمکت های نیمه خراب ، دروس خود را گذرانید. همیشه این سئوال برایش مطرح بود که چرا با وجود نفت خیر بودن منطقه ی آغاجاری ، چرا مردم این منطقه در فقر و فلاکت غوطه ور هستند ولی همه می گفتند : بچه از این حرف ها نزن و گرنه شهربانی می آید شما را می برد. و دیپلمش را با موفقیت در منطقه گذراند و با توجه به اینکه دو برادر بزرگترش در عملیات خیبر به اسارت مزدوران عراقی در آمده بودند ، می دانست که خانواده اش مانع از رفتن او به جبهه می شوند ولی روحش دائم به یاد جبهه ها بود و انگار ندایی او را به طرف جبهه ها می خواند.منتظر فرصتی ماند تا تصمیم خود را عملی کند. او در اولین نقش بازیگری خویش با ارائه یک بازی هنر مندانه دیپلم بازیگری نوجوان را به خود اختصاص داد . حضور هر شب در مسجد و پا یایگاه مقاومت باز هم او را قانع نمی کرد. فقط حضور در میادین نبرد می توانست روحش را آرام کند.بنا بر این به جبهه رفت. همراه گردان سید الشهداء و همراه دیگر دوستانش . دوستانی که هم کلاس هم بودند. الله قلیان ، فرهادی ... فرمانده آنان محمد درخور بود. فردی خاکی ، بی تکبر و اهل تقوا. همه مجذوب او شدند. از تواضعش درس ها گرفتند. از ترس اینکه اگر به خانه بباید ، خانواده مانع از بازگشت او به جبهه شوند بیشتر در جبهه ها ماند . یک روز خبری از رادیو شنیده شد. ایران قطعنامه ی 598 شورای امنیت را پذیرفت. همه ی رزمندگان نگران بودند که آینده چگونه می شود ولی مطمئن بودند که حضرت امام (ره) تصمیمات درستی        می گیرد. فردای آن روز شنیده شد که عراق از قطعنامه سوء استفاده نموده و با بکار بردن سلاح های شیمیایی مجدداً به مرزها حمله نموده است. نبرد در فاو و جزیره ی مجنون بسیار شدید تر بود. یک روز هم از فرماندهی گفتند که در جزیره ی مجنون درگیری شدید است و باید همه به آنجا اعزام شوند. درخور دستور آماده باش گردان سیدالشهداء را داد. همه خوشحال بودند. احمد رضا از همه خوشحال تر. با همه دوستانش خدا حافظی کرد. انگار برای عروسی دعوت شده بود. پس از تحویل اسلحه ها و مهمات سوار بر لندکروز شدند و ماشین ها به سرعت به طرف جبهه حرکت کردند. به طرف جزیره ی مجنون که دود و صدای خمپار ه ها از دور شنیده می شد. جزیره زیر سلاح و دود بود. مانند زمان باز پس گیری جزیره توسط رزمندگان اسلام از مزدوران عراقی. اکنون قصد انتقام داشتند. کیلومتر ها عقب تر از جزیره ، از لندکروزها پیاده شدند و آرام و پراکنده به طرف خط اول جزیره حرکت کردند. هر چه نزدیک تر می شدند درگیری بیشتر و صدای خمپاره ها دشت را به لرزه     می انداخت و بچه های گردان جلو می رفتند و جلوتر تا به خط مقدم رسیدند. نبرد بسیار شدید بود. کمتر جایی بود که خمپاره به آنجا نخورده باشد. از بوی دود خمپاره نفس کشیدن مشکل شده بود. سلاح های شیمیایی هم توسط عراقی ها زده شد. اکنون رزمندگان به آرزویشان رسیده بودند و بهترین موقع بود برای درس عبرت دادن به کفار. نبرد هر لحظه بیشتر می شد. هر دقیقه تعداد شهداء بیشتر می شد. بسیاری از مجروحین روی زمین مانده بودند. عراق در حال محاصره ی جزیره بود. دستور تخلیه داده شد. احمد رضا مانده بود و می جنگید تا بقیه بتوانند مجروحین را به عقب منتقل کنند. چند لحظه بعد احمد رضا آرام روی زمین خوابید. ترکش ها بدن لاغر و استخوانی او را از هم پاشونده بودند. شهادتین را بر زبان آورد و از خدا خواست که آمدن عراقی ها را در جزیره نبیند و همینطور هم شد. وقتی عراقی ها پا به جزیره گذاشتند ، روح بلند و ملکوتی احمد رضا در دنیا نبود. شاید ابا عبدالله (ع) برای استقبال از او آمده بود. چند سال بعد گروه تفحص جسدش را که استخوان شده بود ، پیدا نمود و به آغاجاری منتقل کردند و در یک روز خوب خدا ، بر روی دوش مردم تا مزار شهداء تشییع و در کنار دیگر دوستان شهیدش آرام رفت. یادش گرامی باد.

محمود علیپور بازدید : 64 یکشنبه 14 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

نوشته ای از شهید احمدرضا احمدی رتبه اول کنکور پزشکی سال 64 ساعتی قبل از شهادت

 

چه کسی می داند جنگ چیست؟ چه کسی می داند فرود یک خمپاره قلب چند نفر را    می درد؟ چه کسی می داند جنگ یعنی سوختن، یعنی آتش، یعنی گریز به هر جا، به هر جا که اینجا نباشد، یعنی اضطراب که کودکم کجاست؟ جوانم چه می کند؟ دخترم چه شد؟ به راستی ما کجای این سوال ها و جواب ها قرار گرفته ایم ؟ کدام دختر دانشجویی که حتی حوصله ندارد عکس های جنگ را ببیند و اخبار آن را بشنود، از قصه دختران معصوم سوسنگرد با خبر است؟ آن مظاهر شرم و حیا را چه کسی یاد می کند که بی شرمان دامنشان را آلوده کردند و زنده زنده به رسم اجدادشان به گور سپردند.و کدام پسر دانشجویی می داند هویزه کجاست؟ چه کسی در هویزه جنگیده؟ کشته شده و در آنجا دفن گردیده؟ چه کسی است که معنی این جمله رادرک کند نبرد تن و تانک؟! اصلا چه کسی می داند تانک چیست؟ چگونه سر 120دانشجوی مبارز و مظلوم زیر شنی های تانک له می شود؟ آیا می توانید این مسئله را حل کنید؟ گلوله ای از لوله دوشکا با سرعت اولیه خود از فاصله هزار متری شلیک می شود و در مبدا به حلقومی اصابت نموده و آن را سوراخ کرده وگذر می کند، حالا معلوم نمایید سرکجا افتاده است؟ کدام گریبان پاره می شود؟ کدام کودک در انزوا و خلوت اشک می ریزد؟ و کدام کدام ...؟ توانستید ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اگر نمی توانید، این مسئله را با کمی دقت بیشتر حل کنید : هواپیمایی با یک و نیم برابر سرعت صوت از ارتفاع ده متری سطح زمین، ماشین لندکروزی را که با سرعت درجاده مهران – دهلران حرکت می نماید، مورد اصابت موشک قرار می دهد، اگراز مقاومت هوا صرف نظر شود. معلوم کنید کدام تن می سوزد؟ کدام سر می پرد؟ چگونه باید اجساد را از درون این آهن پاره له شده بیرون کشید؟ چگونه باید آنها را غسل داد؟ چگونه بخندیم و نگاه آن عزیزان را فراموش کنیم؟ چگونه می توانیم در شهرمان بمانیم و فقط درس بخوانیم. چگونه می توانیم درها را به روی خود ببندیم و چون موش در انبار کلمات کهنه کتاب لانه بگیریم؟ کدام مسئله را حل می کنی؟ برای کدام امتحان درس می خوانی؟ به چه امید نفس      می کشی؟ کیف و کلاسورت را از چه پر می کنی؟ از خیال، از کتاب ، از لقب شاخ دکتر یا از آدامسی که هر روز مادرت درکیفت می گذارد؟ کدام اضطراب جانت را می خورد؟ دیر رسیدن به اتوبوس، دیر رسیدن سر کلاس، نمره گرفتن؟ دلت را به چیز بسته ای؟ به مدرک، به ماشین، به قبول شدن در حوزه فوق دکترا؟ صفایی ندارد ارسطو شدن، خوشا              پر کشیدن، پرستو شدن

آی پسرک دانشجو، به تو چه مربوط است که خانواده ای در همسایگی تو داغدار شده است؟جوانی به خاک افتاده است؟

آی دخترک دانشجو، به تو چه مربوط است که دختران سوسنگرد را به اشک نشانده اند؟ و آنان را زنده به گور کردند؟ هیچ می دانستی؟ حتما نه ....!

هیچ آیا آنجا که کارون و دجله و فرات بهم گره می خورد، به دنبال آب گشته ای تا اندکی زبان خشکیده کودکی را تر کنی و آنگاه که قطره ای نم یافتی؟ با امیدهای فراوان به بالین آن کودک رفتی تا سیرابش کنی؟ اما دیدی که کودک دیگر آب نمی خورد!! اما تو اگر قاسم نیستی، اگر علی اکبر نیستی، اگر جعفر و عبدالله نیستی، لااقل حرمله مباش !ه که خدا هدیه حسین را پذیرفت و خون علی اکبر و علی اصغر را به زمین پس نداد. من نمی دانم که فردای قیامت این خون با حرمله چه خواهد کرد...

پس باید سلام بر لاله های خونین * در سرزمین گلبرگ های پرپر شده شقایق , همراه با سبزه های هم نوا با ناله نسیم , رو به قبله گل ها کرد.

باید سلام کرد بر آنانی که در آخرین فراز زییارتنامه خود به زیارت سبزترین سیرت و سرخ ترین صورت تاریخ نائل شدند .

باید سلام کرد بر زمزمه جاری رودها , با پاهای برهنه.

آری اینجا کربلای سینه سُرخانی است که آمدن و رفتنشان یه رویایی بیش نبود , رویایی کوتاه و شیرین.

باید سلام کرد به آنانی که لباس های خاکی رنگشان , لباس احرام در "موقعیت ها" بود . باید سلام کرد بر اشک های جاری مناجات بر گونه های خاکی و خونین.

باید سلام کرد بر دست های بریده شده , بر انگشتهای جدا شده از دست.

باید سلام کرد بر پوتین های بی پا , به پاهایی که بند پوتین آنها تا آسمان گشوده شده .

باید سلام کرد بر سَرهای سرخ بی کلاه . باید سلام کرد بر سینه های سوخته در سنگر ها. باید سلام کرد بر پیشانی هایی که بوسه گاه گلوله شده اند .

باید سلام کرد بر قطارهای فشنگی که تسبیح شده اند .

باید سلام کرد بر کوله پشتی های پر از پرواز .

باید سلام کرد بر پلاک پیکرهای قطعه قطعه شده که شماره و شناسنامه یک شهاب شده. و هر کوچه و خیابان شهرمان را تا ابد ستاره باران کرد .

باید سلام کرد بر لبهای سیراب از عطش عشق .

باید سلام کرد بر چفیه , بیرق همیشه جاودان جبهه های خمینی .

و باید سلام کرد بر چفیه ای که همواره بر دوش علمدار نهضت خمینی است. روحشان شاد و راهشان پر رهرو باد .

شهادت یعنی گذشتن از جان و مال و گذشتن از همه قیود دنیوی و تقدیم بهترین و عزیزترین وجود خویش به ذات کبریا.

آری شلمچه، فاو، دهلاویه و هویزه و شرهانی، طلائیه و مجنون و ...

هر روز برای ما به بلندای تاریخ انسانیت مثنوی می‌سرایند و فرزندان امروزی حضرت روح‌الله، انگار با رزمندگان دیروزی در جبهه‌ها زندگی کردند تا مثنوی "یاد امام و شهدا دل رو می‌بره کرببلا" را سر دهند و چون ابری بهاری در فراقشان آبشار اشک می‌افشانند؛

درود و سلام بر این اخلاص و دل‌های صاف و صیقلی نسل‌های امروزی و صلوات و سلام بر فرزندان رشید و شهید دیروزی.

یادواره شهدا مظهر تجلی قدرت شهدا است. یادآور اوج عزت است. یادآور وداع عده ای از خود گذشته با تمامی تمایلات دنیایی است. یادآور دلیرمردی و ایثارگری اقتداکنندگان به حسین(ع)است و طی کنندگان راه دوست.

یادواره‌های شهدا جولانگاه مردان گمنامی است که به سوی اوج عزت و مردانگی پرگشودند و شمع راه ما شدند تا خودمان را پیدا کنیم و در روزمرگی ها ، عافیت طلبی ها و زرق و برق های زندگی کلیشه نشویم.

یادواره شهدا یادواره گمنامانی است که نامداری را در بی نامی جستند. همان صفتی که برای انسان‌های شهرت‌طلب زجرآور است بی آنکه بفهمند همه اجرها در گمنامی است. یادواره شهدا برای این است که بدانیم قیام و کلام و پیام شهدا برای تقویت خط ولایت و تداوم بخشیدن خط امام و رهبری و بصیرت‌افزایی و خدمت‌ بی منت به مردم بوده است. یادواره شهدا برای این است که بدانیم امروز بر روی خون شهدا زندگی می کنیم و چه سخت است آنانی که از نام شهید برای خود نان می اندوزند و با نام شهید برای خود نام می سازند.

یادواره شهدا پیچاندن عطر پاکی ، اخلاص و وحدت است در جامعه.

یادواره شهدا فرصتی است برای تطهیر . آیا میدانید دلیل اینکه شما الان با آرامش و امنیت کامل ، این متن رو میخونی از جان گذشتگی هزاران شهید است ؟ این ابر مردان را فراموش نکنیم . . .

محمود علیپور بازدید : 21 شنبه 13 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

روی شانه ی غیرت یاد جبهه ها مانده ست مرگمان اگر دیدید پرچمی رها مانده ست رفته اند اما نه! کوله بارشان باقی ست بر زمین نمی ماند ، شانه های ما مانده ست .

آیا وقت آن نرسیده که پیله های مادی را بشکافیم و به سوی او پرواز کنیم ؟ ای شهدا برخیزید گویی این جا همه چیز تمام شده است و انگار نسل جهاد دیده دیروز،به خط پایان رسیده است.اگر سراغمان نیایید و کلامی و حرفی بر زبان نیاورید ما هم کم کم باورمان  می شود که همه چیز تمام شده است.باورمان می شود که دیگر رد پایی از شما پیش رویمان نیست ،باورمان می شود که ما هم دیگر باید مد،پرستیژ،آنگارد محاسن ،تیپ اداری و خلاصه همه چیزمان مثل آدم شود !!! اگر شما حرفی نزنید باورمان خواهد شد که امام جلوی چشمانمان جرعه جرعه جام زهر را نوشید و رفت و همگی گفتیم ،الحمد لله جنگ خانمان سوز تمام شد!!!

ای شهدا که جوانمردی فقط در ذائقه ی شما بود،لحظاتی از خلوت بهشت فارغ شوید،زخم ترکش ها را فراموش کنید و از ما دلجویی کنید.بعد از شما لباس خاکیمان را از تن درآوردند اجازه نداریم مثل آن روز ها بگوییم "التماس دعا" !!! به ما آموختند که چگونه بخوانیم و بنویسیم !!!

ای شهدا،دنیای بی شما و بی امام سخت است ! ای خوش انصاف ها ، اینجا دیگر با خاموشی بلدوزرهای جهادگران ،سنگر و خاکریزی که صداقت و درستی را بنا کند یافت نمی شود.اینجا فانوس ها خاموش است.خیانت به رفیق قاموس و جاویدان و رسیدن به جاه و مقام به بهای خاموشی عزت نفس است .

ای شهدا اینجا دیگر از عروج خبری نیست و همه از برای "فنا"دست و پا می زنند .     دست های ناپاک به هم گره خورده تا بر نسل جوان امروزی روح بی اعتقادی و دین زدگی را جریان دهد. دنیای غرب بر دل ها طبل هوس می کوبد و روزگار مردم پر فتنه ای که با زبان دین جویای مراد دنیا و مسند و بقا بر قدرت خویش اند و از تکه تکه شدن پیکر ها نردبان صعود می سازند اگر در برابر مظالمشان کلام حق بگویی به "مسلخ گاه"هوی و هوسشان قربانی می شوی و خلاصه اینجا بازار هزار رنگ بی مهری هاست. اینجا ساکنینش به جرم بی وفایی محکومند .

آری شهدا برای همین است دلمان تنگ شماست از قول ما به امام بگویید قرار ما این نبود. دیگر از شما گفتن از چند شب خاطره فراتر نمی رود گریه و حسرت در فراق شما به جهالت و حواس پرتی یاد می شود .

ای شهدا، به داد ما برسید،اینجا ماندن سخت است. در قنوتمان دلتنگی شماست و در سجده هامان بی تابی فراقتان و در رکوع هایمان خمیدگی دوری از شهادت است .         ای شهدا سکوت غربت مان ،درد ناک ترین دردیست که تاب تحمل را از وجودمان زدوده است. ما هرگز به چنین صلح سبزی !!!!! فکر نمی کردیم و تنها میدان های سرخ ،    اندیشه مان بود و اینک در قبیله درد از همه کس ما بازمانده ترینیم . به جرم بی شهادتی ریاضت تدریجی مرگ را منتظریم و در تب و تاب وصل به شما لحظه شماریم ، واگر این نباشیم باید آنقدر بی تفاوت شویم که همه چیزمان را یک شبه فراموش کنیم تا ما هم به نوایی برسیم و از راه کارهای تملق و چاپلوسی با فراموشی تفکر امام ، خادمین درگاه مصلحت اندیشان شویم .

ای شهدا در روزگار فقر محبت ها نگاهمان لبریز از باده التماس به شماست اگر خوب گوش کنید خواهید دانست که دل شکسته ما بهترین تاری است که در فراقتان شب و روز را    می نوازد . بعد از شما تحمل خیلی چیز ها سخت است به بهانه صبر ، ما را به "سکوت" مرگ آوری دعوت می کنند. کام یابی های دنیا مقدمه فراموشی ذکر خداست و خاتمه اش با لبخند شیطان مأنوس است .

ای شهدا ما برای شما صبر می کنیم ولو با فنا و فراموشی مان.

ای شهدا شما که در جلوت دوست خلوت انس یافته اید دستی بر دل های پیر رنج ما برآورید.

خداحافظ ای شهدا ، ای گلبرگ های خونین شلمچه ، ای لبهای سوخته فکه ، ای گلوهای تشنه ، ای تشنه های فرات شهادت ، خداحافظ ، شما رفتید و مائیم و راه نا تمام ! ... شاخ شمیران که بودیم نان خشک به همدیگر تعارف می کردیم و اصلا وجود دوشکا ها برایمان اهمیت نداشت فقط به این فکر بودیم که نمازمان سر وقت ادا شود در فکه کسی به فکر خنثی کردن مین ها نبود در هور کسی به منور ها اعتنا نمی کرد شبی موج خروشان اروند بسیجیان را با خود برد و کسی هم دیگر آنان را پیدا نکرد اما نمی دانم چرا شب ها فرشته ها آن جا جمع می شوند و با پرنده ها در دل می کنند ،در کوچه های شهرمان هیچ کس غربت شهیدانمان را فریاد نکرد .بچه های گردان محلاتی و محرم در ماووت روی دوش مین ها،آغوش به شهادت گشودند و گردان بهشتی و ابوذر در شاخ شمیران با گلوله های دوشکا بهشتی شدند . درکشکولی ،قناسه ها رد فرید الله مرادی را گرفتند و عبدالله سرخی در قلاویزان با چشمانی بینا به خدا رسید .شهید آدینه مظلومانه به جمع آسمانیان پیوست و غلام باز دار در هجدهمین بهارش راهی بهشت شد سید اسد الله خیری تا زمانی که در کنارمان بود کسی او را باور نداشت اما در ماووت فرشته ها او را باور کردند و بر او نماز عشق خواندند نورمحمد باقری در میدان های مین قلاویزان به سمت آسمان ها بال گشود و محمد درگاهی را بمب های خوشه ای تکه تکه کردند .علی حیاتی در والفجر3 جاودانه شد و محمد کرمی در گامو جا پای فرشته ها گذاشت تا با آخرین بهار که از راه می رسد شکوفا شود کریم حیاتی با بدنی پاره پاره خدا را طلبید و الیاس ملکی و خان محمدی هر دو با دست های بسته سر بر شانه های همدیگر به ملاقات خدا رفتند . جعفر میرزایی سال هاست که در ام الرصاص تنها آرمیده است گویا هیچ وقت دل از خاک ریز های خونین نمی کندو غلام حسین محمدی در مهران غریبانه دست در دست فرشته ها گذاشت برادر سوم مهدی که شهید شد مادرش گفت:سر امام سلامت! و خودش هم وقتی عملیات تمام شد با شادی گفت:خدایا شکر من هم عملیاتی شدم.حاج حسین می گفت:اگر شهید شدم جنازه ام را در کنار بسیجی ها دفن کنید آن یکی می گفت:روز شهادتم نقل بپاشید در مهران محمود آنقدر آر پی جی شلیک کرد تا از گوشهایش خون چکید ،در کربلای 5 وقتیکه کاکا علی را آوردند سر نداشت و اکبری هم در کنار نهر جاسم با تنی مجروح غسل کرد و صبح روز بعد بر دوش فرشته ها بود .جنازه قاسم را کسی نمی شناخت مگر بر نوشته ی پشت پیراهنش:یا زیارت یا شهادت محبوب من! وقتی به تو فکر می کنم شور و شوق سراسر وجودم را فرا می گیرد، شعله ی وصل و حضور در وجودم زبانه می کشد و وقتی به خود می اندیشم و عمر بر باد رفته ام را که در غفلت و بندگی غیر تو بوده می نگرم، شرمسار و سرافکنده می شوم، اما با این همه تو دستم را گرفتی و هدایت کردی... ای خالق رئوف! تو را سپاس بی حد که مرا به راه راست هدایت کردی و مرا در جمع بهترین مخلوقات خود، در بهترین زمان و مکان قرار دادی. شهادت را نه برای فرار از مسئولیت اجتماعی، و نه برای راحتی شخصی می خواهم؛ بلکه از آن جا که شهادت در رأس قله ی کمالات است و بدون کسب کمالات، شهادت میسرنمی شود، من با تقاضای شهادت در حقیقت از خدا می خواهم که وجودم، سراسر خدایی شود و با کشته شدنم در راه دین اسلام، خود او بر ایمان و صداقت و پایمردی ام، و در راه دین بودنم، و بر عشق پاکم بر او مهر قبولی زند.

محمود علیپور بازدید : 22 شنبه 13 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

سیّد اهل قلم شهید آوینی :

پِندار ما این است که شهدا رفته اند و ما مانده ایم ، اما حقیقت این است که شهدا مانده اند و زمان ، ما را با خود برده است .زندگی کردن با مُردن معنا می یابد ، کلید ماجرا در مردن است نه زندگی کردن .

شهید سیداحمد رحیمی :

این دنیا ، با همه ی بلندی هایش ، کوتاه و با همه ی زیبایی هایش ، زشت و کَریه است . وقتی دل از یاد خدا غافل شد ، آنگاه خانه ی شیطان می گردد و شما را تباه می کند .از معصیت بپرهیزید که حقیقت ، تقواست و معصیت ، انسان را ذلیل و پست و بی مقدار و ناتوان می کند .

شهید علی نقی فاطمی :

تقوا پیشه کنید و یک لحظه غافل نشوید که یک لحظه غفلت ، یک عمر پشیمانی می آورد .

شهید حسین امین مقدم :

از کلیه ی کسانی که پیام مرا می شنوند ، می خواهم که مردم را به تقوا و ترک گناه ، خصوصاً غیبت ، دعوت کنند .

شهید امین الله ملائی :

در ذرّه ذرّه ی اعمالتان ، رضای خدا را در نظر بگیرید . بیشتر به یاد مرگ باشید و از ترسِ قیامت ، این روزِ هول انگیز ، بر خود بلرزید .

شهید علیرضا تهامی :

رابطه مان را با خدا آن چنان نزدیک کنیم که همیشه و در همه حال ، خدا را همراه خود بدانیم و وقتی که خدا را همراهِ خود دانستیم ، گناه نخواهیم کرد .

شهید محمد صبوری :

دعای شما همیشه این باشد که خداوند یک لحظه ما را به خودمان وا نگذارد .

شهید حسین کفایی بجستانی :

شما همیشه باید دو نقش را ایفا کنید : یکی اسلامی بودن خودتان و یکی اسلامی نمودنِ محل کارو زندگی تان . همیشه با خلوص نیت و وحدت کلمه به یاری امام و اسلام بشتابید ، در عمل باید خلوص نیت ووحدتتان را نشان دهید .

شهید محمود اردکانی :

هر لحظه از عمر خویش را با تلاش همراه با اخلاص بگذرانید و از معاصی ، گناهان ،   سستی ها و کم کاری ها دوری کنید که جز همین چند صباح ، فرصتی برای جمع آوری توشه نیست و هر لحظه اش گذراست و دیگر جبران نخواهد شد .

شهید مهدی رجب بیگی :

تو که میخواهی از دره های پلیدی و پستی گذر کنی و به کوههای تقوا و درستی نظر کنی و در معراج به اوجِ ایمان سفر کنی ، از تنِ خاکیِ خویش گذر کن تا از « خود » به سوی       « خدا » سفر کنی .

شهید رضا مستانی بایگی :

ای برادران و خواهران ، از شما تقاضا می کنم که امام امت را تنها نگذارید ! چرا که یکایک شما سرباران اسلامید که حضرت علی (ع) می فرماید : « وای بر آن سربازی که سستی کند و بر فرمانده ی خود ، خیانت نماید . »

شهید محمد آزاد :

اسلام و قرآن و روحانیت را تنها نگذارید که سعادت دنیا و آخرت در گرو اطاعت و پیروی از اینهاست .

شهید محمد مدنی بجستانی :

کفرانِ نعمت های الهی که یکی از آنها ، وقوع انقلاب الهی اسلامی تحت رهبری امام و با فداکاری بیش از هزاران شهید می باشد ،باعث خواهد شد ظلم و تباهی ، حلقوممان را برای مدتی طولانی تر ، بیشتر بفشارد .

شهید محمدصادق پرهیزگار :

ای ملت مبارز ! چشم ملت مستضعف جهان به شماست ، به انقلاب شماست ، هر چه برای این انقلاب مایه بگذاریم ، کم است . چون جهان ، چشم امید به شما دارند و خداوند تبارک و تعالی ، همه جا پشتیبان شماست .

شهید احمد میرزایی :

ارزش انقلاب اسلامی را بدانید که به بهای خون های فراوانی به دست آمده است .

شهید یحیی رسته پور :

و تو ای مادرم ! می دانم که چه آرزوهایی برایم داشتی ! ولی چه کنم ؟ زمانی که خدا مرا به مهمانی دعوت کرده است ، من باید عاشقانه به ملاقات خدا می شتافتم !

شهید محمد بهنام صادقی :

به فرزندان خود بیاموزید که چگونه زندگی کنند و چگونه بمیرند که این دنیا ، دنیایِ آزمایش است .

شهید سید مرتضی آوینی:

1) الهی اگر جز سوختگان را به ضیافت عنداللهی نمی‌خوانی، ما را بسوز آنچنان که هیچ‌ کس را آنگونه نسوخته باشی

2) شهادت پایان نیست، آغاز است، تولدی دیگر است در جهانی فراتر از آنکه عقل زمینی به ساحت قدس آن راه یابد. تولد ستاره‌ای است که پرتو نورش عرصه زمان را در می‌نوردد و زمین را به نور رب‌الارباب اشراق می‌بخشد.

3) شهادت قلبی است که خون حیات را در شریان‌های سپاه حق می‌دواند و آن را زنده نگه می‌دارد.

4) شهادت، جانمایه انقلاب اسلامی است و قوام و حیات نهضت ما در خون شهید است . 5) شهید منتظر مرگ نمی‌ماند، این اوست که مرگ را برمی‌گزیند. شهید پیش از آنکه مرگ ناخواسته به سراغ او بیاید، به اختیار خویش می‌میرد و لذت زیستن را نیز هم او می یابد نه آن کس که دغدغه مرگ حتی آنی به خود او وانمی‌گذاردش و خود را به ریسمان پوسیده غفلت می‌آمیزد.

6)شهادت مزد خوبان است.

محمود علیپور بازدید : 26 شنبه 13 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

 

 دوران کودکی :

به سال 1332 ه.ش در خانواده‌اي مومن و مذهبي در يكي از محلات جنوب شهر تهران به دنيا آمد. دوران تحصيل ابتدايي خود را در دبستان اسلامي "مصطفوي" به پايان برد. ضمن تحصيل، به پدرش كه در بازار به شغل شيريني فروشي اشتغال داشت، كمك مي‌كرد. احمد در همان سال هاي نوجواني با شركت فعال در هيات هاي مذهبي و كلاس هاي قرآن در مساجد جنوب شهر، از ظلم و جنايات رژيم منحوس پهلوي آگاه شد و با سن و سال كمي كه داشت قدم به ميدان مبارزه با طاغوت گذاشت. پس از پايان دوره ابتدايي، در هنرستان صنعتي، شبانه به تحصيل ادامه داد و در سال 1351 موفق به اخذ ديپلم گرديد. سپس به خدمت سربازي اعزام شد و در شيراز دوره تخصصي تانك را گذراند و پس از آن، به سرپل ذهاب اعزام شد.

فعالیت سیاسی – مذهبی :

او در دوران سربازي، فردي مذهبي و مومن بود و در بحث ها، مخالفت خود را با رژيم ستمشاهي بيان مي‌كرد. پس از اتمام خدمت سربازي، در يك شركت تاسيساتي خصوصي استخدام شد و بعد از چند ماه، به خرم‌آباد منتقل گرديد و به فعاليت هاي سياسي- تبليغي خود ادامه داد. تا اينكه پس از مدت ها تعقيب و گريز، در سال 1354 توسط اكيپي از كميته مشترك ضدخرابكاري ساواك دستگير و روانه زندان شد و مدت پنج ماه را در زندان مخوف فلك‌الافلاك خرم‌آباد در سلولي انفرادي گذراند. به روايت همرزمانش، با وجود تحمل شكنجه‌هاي جسمي و روحي فراوان، حسرت شنيدن يك آخ را هم بر دل سياه مزدوران ساواك گذاشت، تا اينكه او را به بند عمومي منتقل كردند و حدود نه ماه را نيز در آنجا گذراند و با بالاگرفتن موج انقلاب اسلامي از زندان آزاد گرديد و به آغوش ملت بازگشت. پس از آزادي، در شروع قيام هاي خونين قم و تبريز در سال 1356، نقش رابط و هماهنگ كننده تظاهرات را در محلات جنوبي تهران عهده‌دار شد و رابطه‌اي تنگاتنگ با حركت هاي مكتبي محافل دانشجويي و روحانيت مبارز تهران داشت. با شدت يافتن روند نهضت اسلامي و رويارويي مردم با مزدوران طاغوت، بارها تا پاي شهادت پيش رفت و در روزهاي 21 و 22 بهمن ماه 1357 تلاش و ايثار چشمگيري از خود نشان داد. با پيروزي معجزه آساي انقلاب اسلامي، مسئوليت تشكيل كميته انقلاب اسلامي محل خويش را عهده ‌دار شد. پس از شكل گيري سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به اين ارگان پيوست و دوشادوش ساير همرزمانش با حداقل امكانات موجود به سازماندهي نيروها همت گماشت.

مبارزه با ضد انقلاب در کردستان :

پس از شروع قائله كردستان در اسفندماه سال 1357 به همراه 66 تن از همرزمانش داوطلبانه عازم بوكان شد و به دليل ابتكار عمل هوشيارانه و فرماندهي قاطع خود توانست كليه اشرار مسلح را متواري كند و منطقه را از لوث وجود ضدانقلابيون كه در راس آنها دمكرات ها قرار داشتند، پاكسازي نمايد. او پس از تثبيت مواضع نيروهاي انقلاب در بوكان، به شهرهاي سقز و بانه رفت.. در ابتداي ورود به شهر بانه، به تلافي كمين ناجوانمردانه‌اي كه ضدانقلابيون به نيروهاي ستون ارتش زده بودند، طي يك عمليات دقيق ضدكمين خسارات سنگيني به آنان وارد آورد كه در اين نبرد، چهارصد اسير و دويست كشته از ضدانقلاب برجاي ماند. پس از آن به همراه گروهي از رزمندگان از جمله معاون خود (شهيد محمد توسلي) براي فتح سنندج راهي اين شهر شد. ستون تحت فرماندهي او از سمت راست شهر، حلقه محاصره ضدانقلاب را در هم شكست و به همراه سرداران رشيدي چون محمد بروجردي و اصغر وصالي، سنندج را آزاد نمود و كمر تجزيه‌طلبان را شكست. در زمستان سال 1358 به او ماموريت داده شد تا جاده پاوه - كرمانشاه را كه در تصرف ضدانقلاب بود، آزاد كند. عمليات با فرماندهي او و همكاري سپاه پاوه شروع و با موفقيت كامل به انجام رسيد و ايشان به همراه ساير برادران، وارد شهر پاوه شدند. پس از مدتي، با حكم شهيد بروجردي، به فرماندهي سپاه پاوه منصوب گرديد.

آزادسازی شهر مریوان :

اوايل خرداد 1359 ماموريت آزادسازي شهرستان مريوان كه در تصرف گروهك هاي محارب بود، به وي محول شد. تسلط ضد انقلاب در مريوان به گونه‌اي بود كه از پادگان اين شهر مي‌توانستند افرادي را كه در سطح شهر تردد مي‌كردند شمارش كنند. به همين دليل، به محض نشستن هليكوپتر در محوطه باند فرود، حاج احمد و همراهانش زير آتش همه‌جانبه دشمن قرار مي گيرند. حاج احمد پس از ورود به شهر و سازماندهي نيروها، با يورشي سهمگين و برق‌آسا توانست شهر مريوان و مناطق اطراف آن را از لوث وجود گروهك ها پاك نموده و در اين شهر استقرار يابد. از همين زمان بود كه مسئوليت فرماندهي سپاه مريوان به عهده ايشان گذاشته شد و بلافاصله به اتفاق شهداي بزرگواري چون حاج عباس كريمي، سيد محمدرضا دستواره، رضا چراغي، حسين قوجه‌اي، حسين زماني، محسن نوراني و عليرضا ناهيدي به پاكسازي مواضع مزدوران استكبار اعم از كومله، دمكرات و رزگاري پرداخت. ترس و وحشتي كه از او بر دل سياه ضدانقلابيون نشسته بود به حدي بود كه به قول يكي از همرزمانش، هر وقت به ضدانقلاب خبر مي‌رسيد كه حاج احمد قصد حمله به آنها را دارد، قواي ضدانقلاب، فرار را بر قرار ترجيح مي‌دادند و مانند روباه از معركه مي‌گريختند. آزادسازي ارتفاعات دزلي مشرف بر شهر پنجوين عراق كه در حكم سرپل نفوذ عناصر ضدانقلاب به خاك ايران اسلامي بود، را بايد از ديگر دست‌آوردهاي مهارت رزمي قاطعانه حاج احمد و گروه اندك همرزمش در كردستان دانست. جالب آنكه بني‌صدر ملعون به شدت از هرگونه امدادرساني لجستيكي به نيروهاي سپاه در كردستان (از جمله مريوان) خودداري مي‌كرد و حتي دستور اكيد و مكتوب داده بود تا به سپاه مريوان حتي يك فشنگ هم تحويل داده نشود و بدين گونه حاج احمد در چنين وضع دشواري به نبرد مظلومانه سرگرم بود. پس از حذف باند بني‌صدر از دستگاه اجرايي كشور - در دي ماه 1360 و در شب 27 رجب، مصادف با بعثت حضرت رسول اكرم(ص) - عمليات سرنوشت ‌ساز محمدرسول‌الله(ص) از دو محور مريوان و پاوه بر روي منطقه خرمال توسط حاج احمد و شهيد حاج همت رهبري شد كه در اين محور، رزمندگان اسلام به مرزهاي بين‌المللي رسيدند. اين عمليات در حقيقت سنگ بناي تاسيس تيپ 27 حضرت رسول(ص) به شمار مي‌رود.

شرکت در دفاع مقدس :

حاج احمد در سال 1360 پس از بازگشت از مراسم حج، ماموريت يافت تا رزم بي‌امان خود را در جبهه‌هاي جنوب ادامه دهد. او از طرف سردار فرماندهي كل سپاه مامور شد با بكارگيري برادران سپاه مريوان و پاوه تيپ محمدرسول‌الله(ص) - كه بعدها به لشكر تبديل شد - را تشكيل دهد و فرماندهي تيپ مذكور را نيز خود به عهده گيرد. بدين ترتيب به فاصله كوتاهي حاج احمد و ساير سرداران نامي كردستان در معيت شهيد بروجردي راهي جبهه‌هاي جنوب شدند تا تدابير نوين دفاعي كشور، نظام فرهنگي يگان هاي رزمي منظم و مكانيزه سپاه در جنوب را سامان بخشيده و آزادسازي مناطق اشغالي خوزستان را سرعت بخشند. رزمندگان تيپ 27 محمدرسول‌الله(ص) براي ورود به مصاف فتح‌المبين پس از طي يك دوره فشرده آموزشي توسط حاج احمد، خود را آماده كردند و در شب دوم فروردين ماه سال 1360 در محور دشت عباس (چنانه) وارد عرصه پيكار شدند و در اين نبرد پيروزمند نقش اساسي ايفا كردند. پس از مدتي زمينه اجراي عمليات بيت‌المقدس در دستور كار يگان هاي رزمي قرار گرفت. حاج احمد علاوه بر مسئوليت خطير فرماندهي تيپ، در تمامي ماموريت هاي شناسايي شركت داشت و با نفوذ به قلب مواضع دشمن از نزديك راه‌ كارهاي مناسب عمليات را شناسايي مي‌كرد. در شب دهم ارديبهشت ماه سال 1361 عمليات بيت‌المقدس آغاز شد و رزمندگان اسلام به فرماندهي حاج احمد از دو محور به مواضع دشمن يورش بردند. نقطه آغاز عمليات، منطقه دارخوين به سمت جاده اهواز - خرمشهر بود كه با عبور نيروها از ورود متلاطم كارون به سمت دژ مارد جهت‌دهي شده بود. با وجود حجم سنگين آتش كور و بي‌وقفه يگان هاي توپخانه ارتش بعث عراق، رزمندگان اسلام توانستند نيروهاي دشمن را در اين محورها زمين‌گير كنند و كليه پاتك هاي آنها را دفع نمايند.يكي از فرماندهان عملياتي جنگ در مورد نقش حساس ايشان در عمليات بيت‌المقدس مي‌گويد: اگر فرماندهي قاطع و عمل به موقع در بعد از ظهر روز اول عمليات بيت‌المقدس روي جاده اهواز - خرمشهر حاج احمد نبود عمليات به مشكلات زيادي برخورد مي‌كرد. او در همان‌جا اسلحه كلاشينكف خود را به دست گرفت و تا مرز شهادت ايستادگي كرد و رزمندگان نيز با تأسي به او مقاومت بسياري از خود نشان دادند كه در نهايت جاده اهواز - خرمشهر حفظ شد. او به رغم جراحت وخيمي كه از ناحيه پا داشت حاضر به ترك ميدان نبرد نشد و با صلابت و اقتدار تمام از دژهاي مستحكم و ميادين متعدد مين، نيروهايش را عبور داد و در نهايت ساعت 11 صبح روز سوم خردادماه سال 1361 رزم‌آوران تيپ 27 حضرت رسول(ص) با جلوداري سردار حاج احمد متوسليان در كنار ساير يگانهاي سپاه به خاك مطهر خرمشهر قدم نهادند. ايشان در عصر همان روز طي سخنان كوتاهي خطاب به دريادلان بسيجي در برابر مسجد جامع خرمشهر چنين گفت: همه عزيزان ما كه تا امروز در خوزستان غوطه‌ور شده و به شهادت رسيده‌اند براي حفظ اسلام عزيز بوده هرچند داغ فراقشان جگر ما را سوزاند، اما خدا را شكر كه بالاخره توانستيم امروز با آزادي خرمشهر قلب اماممان را شاد كنيم. در پي آزادسازي خرمشهر، حاج احمد در معيت ساير سرداران فتح خرمشهر به محضر فرمانده كل قوا حضرت امام خميني(ره) مشرف شدند. در آن ديدار حضرت امام خميني(ره) اين سرداران دلاور، به ويژه حاج احمد را به گرمي مورد تفقد خاص خويش قرار دادند.

حضور در لبنان :

هنوز طعم شيرين فتح خرمشهر را در ذائقه‌اش احساس مي‌كرد كه خبر تلخ تهاجم ارتش صهيونيستي به خاك لبنان را شنيد. او در اواخر خرداد سال 1361 طي ماموريتي به همراه يك هيات عالي‌رتبه ديپلماتيك از مسئولين سياسي - نظامي كشورمان راهي سوريه شد تا راه هاي مساعدت به مردم مظلوم و بي‌دفاع لبنان را بررسي نمايد.

ویژگی های اخلاقی :

آگاهي و شناخت بالاي ايشان در مسائل سياسي - اجتماعي از جمله خصوصيات بارز اين سردار بزرگوار بود. در تدبير و تصميم‌گيري هايش دقت‌نظر داشت. ضمن قاطعيت در كار، بر دل ها فرماندهي مي‌كرد و همواره در بطن مشكلات حضور داشت. به همين دليل، در سخت‌ترين شرايط،‌كسي او را تنها نمي‌گذاشت. امكاناتي را بيشتر از نيروهاي تحت امر خود، به خدمت نمي‌گرفت. به رغم برخورد قاطعانه در امر فرماندهي،‌ از عاطفه بالايي برخوردار بود. علاوه بر فرماندهي، در كارهاي جمعي مانند ساختن سنگر، نظافت محيط، شستن ظروف و ... با پرسنل تحت امر همراهي مي‌كرد. علاقه به مطالعه و بحث پيرامون اخبار و رويدادها، از خصوصيات ديگر او بود. در مواقع مقتضي در جمع صميمي همرزمانش پيرامون مسائل اعتقادي بحث مي‌نمود. حاج احمد نسبت به شهدا و خانواده‌هاي محترمشان احترام خاصي قايل بود و در هر فرصتي به مزار شهدا مي‌رفت و براي رسيدگي به معضلات و حوائج خانواده‌هاي اين عزيزان تلاش مي‌كرد و در غم فراق همرزمانش مي‌سوخت.

نقل مي‌كنند: هنگامي كه بر مزار شهيد جهان‌آرا حاضر مي‌شد، آن‌چنان از خود بي‌خود مي‌شد كه تا ساعت ها بي‌وقفه اشك مي‌ريخت و با روح بلند او نجوا مي‌كرد. برادر ديگري نقل مي‌كند:شبي در جوار مرقد مطهر حضرت زينب(س) تا صبح به گريه و نماز مشغول بود. حوالي سحر به سيمايي بشاش و لبي خندان به سوي همسفرانش آمد و در پاسخ به سئوال دوستانش كه خوشحالي او را جويا شده بودند، گفته بود: از سر شب داشتم در فراق برادران شهيدم، مخصوصاً شهيد محمد توسلي اشك مي‌ريختم. به عمه سادات متوسل شدم، تا بلكه ايشان در كارم عنايتي فرمايند. چند لحظه پيش ناگهان ديدم يك پيرمرد نوراني با محاسني سفيد و لباس بسيجي بر تن، كنارم آمد و ايستاد و گفت: پسرم! بي‌تابي نكن، لحظه اجابت دعايت نزديك شده است. نحوه اسارت : در چهاردهم تير سال 1361، اتومبيل هيات نمايندگي ديپلماتيك كشورمان حين ورود به شهر بيروت و در هنگام عبور از پست ايست و بازرسي،‌مزدوران حزب فالانژ اتومبيل را متوقف و چهار سرنشين خودرو مزبور به رغم مصونيت ديپلماتيك - توسط آدم‌ربايان دست‌نشانده رژيم تروريستي تل‌آويو گروگان گرفته شده و پس از شكنجه و بازجويي، به نظاميان اسرائيلي تحويل گرديدند،‌كه از سرنوشت آنان تاكنون اطلاعي در دست نيست. درحالي كه همرزمان آن مهاجر الي‌الله، مشتاقانه چشم به راه هستند تا خبري از او و همرزمانش برسد...

محمود علیپور بازدید : 20 جمعه 12 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

 

فعاليتهاي سياسي – مذهبي :

حسين در زمان فراگيري دانش كلاسيك، لحظه‌اي از آموزش مسائل ديني غافل نبود. به تدريج نسبت به امور سياسي آشنايي بيشتري پيدا كرد و در شرايط فساد و خفقان دوران طاغوت گرايش زيادي به مطالعه جزوه‌ها و كتب اسلامي نشان داد. در سال 1355 پس از اخذ ديپلم طبيعي به سربازي اعزام شد. در مشهد ضمن گذراندن دوران سربازي، فعالانه به تحصيل علوم قرآني در مجامع مذهبي مبادرت ورزيد. طولي نكشيد كه او را به همراه عده‌اي ديگر بالاجبار به عمليات سركوبگرانه ظفار (عمان) فرستادند. حسين از اين كار فوق العاده ناراحت بود و با آگاهي و شعور بالاي خود، نماز را در آن سفر تمام مي‌خواند. وقتي دوستانش علت را سئوال كردند در جواب گفت: «اين سفر، سفر معصيت است و بايد نماز را كامل خواند.» در سال 1357 به دنبال صدور فرمان حضرت امام خميني مبني بر فرار سربازان از پادگان ها و سربازخانه‌ها، او و برادرش هر دو از خدمت سربازي فرار كردند و به خيل عظيم امت اسلامي پيوستند. آنها در اين مدت، دائماً در تكاپوي كار انقلاب و تشكل انقلابيون محل بودند. پس از پیروزی انقلاب اسلامی ، شهيد حاج حسين خرازي از همان آغاز پيروزي انقلاب اسلامي، درگير فعاليت در كميته انقلاب اسلامي، مبارزه با ضد انقلاب داخلي و جنگهاي كردستان بود و لحظه‌اي آرام نداشت. به خاطر روحيه نظامي و استعدادي كه در اين زمينه داشت، مسؤوليتهايي را در اصفهان پذيرفت و با شروع فعاليت ضدانقلابيون در گنبد، مأموريتي به آن خطه داشت. دشمن كه هر روز در فكر ايجاد توطئه‌اي عليه انقلاب اسلامي بود، غائله كردستان را آفريد و شهيد حاج حسين خرازي در اوج درگيريها، زماني كه به كردستان رفت، بعد از رشادتهايي كه در زمينه آزاد كردن شهر سنندج (همراه با شهيد علي رضاييان فرمانده قرارگاه تاكتيكي حمزه) از خود نشان داد، در سمت فرماندهي گردان ضربت كه قوي ترين گردان آن زمان محسوب مي‌شد، وارد عمل گرديد و در آزادسازي شهرهاي ديگر كردستان از قبيل ديواندره، سقز، بانه، مريوان و سردشت نقش مؤثري را ايفا نمود و با تدابير نظامي، بيشترين ضربات را به ضدانقلاب وارد آورد.

شهید و دفاع مقدس :

شهيد خرازي با شروع جنگ تحميلي بنا به تقاضاي همرزمان خود، پس از يك‌سال خدمت صادقانه در كردستان راهي خطه جنوب شد و به سمت فرمانده اولين خط دفاعي كه مقابل عراقيها در جاده آبادان-اهواز در منطقه دار خوين تشكيل شده بود (و بعداً در ميان رزمندگان اسلام، به «خط شير» معروف شد) منصوب گشت. خطي كه نه ماه در برابر مزدوران عراقي دفاع جانانه‌اي را انجام داد و دلاوراني قدرتمند را تربيت كرد. اين در حالي بود كه رزمندگان از نظر تجهيزات جنگي و امكانات تداركاتي شديداً در مضيقه بودند، اما اخلاص و روح ايمان بچه‌هاي رزمنده، نه تنها باعث غلبه سختيها و مشكلات بر آنها نشد بلكه هر لحظه آماده شركت در عمليات و جانفشاني بودند. در عمليات شكست حصر آبادان، فرماندهي جبهه دارخوين را به عهده داشت و دو پل حفار و مارد را كه عراقي ها با نصب آن دو پل بر روي رود كارون، آبادان را محاصره كرده بودند، به تصرف درآورد. شهيد خرازي در آزاد سازي بستان بهترين مانور عملياتي را با دور زدن دشمن از چزابه و تپه هاي رملي و محاصره كردن آنها در شمال منطقه بستان انجام داد و پس از عمليات پيروزمندانه طريق القدس بود كه تيپ امام حسين (ع) رسميت يافت. در عمليات فتح المبين دشمن را در جاده عين خوش با همان تدبير فرماندهي اش حدود 15 كيلومتر دور زد و يگان او در عمليات بيت المقدس جزو اولين لشكرهايي بود كه از رود كارون عبور كرد و به جاده اهواز- خرمشهر رسيد و در آزاد سازي خرمشهر نيز سهم بسزايي داشت.از آن پس در عمليات مختلف همچون رمضان، والفجر مقدماتي، والفجر 4 و خيبر در سمت فرماندهي لشكر امام حسين(ع)، به همراه رزمندگان دلاور آن لشكر، رشادتهاي بسياري از خود نشان داد. در عمليات خيبر كه توام با صدمات و مشقات زيادي بود دشمن، منطقه را با انواع و اقسام جنگ‌افزارها و بمبهاي شيميايي مورد حمله قرار داده بود، اما شهيد خرازي هرگز حاضر به عقب‌نشيني و ترك موضع خود نشد، تا اينكه در اين عمليات يك دست او در اثر اصابت تركش قطع گرديد و پيكر زخم خورده او به عقب فرستاده شد. از بيمارستان يزد – همانجايي كه بستري بود – به منزل تلفن كرد و به پدرش گفت: من مجروح شده‌ام و دستم خراش جزئي برداشته، لازم نيست زحمت بكشيد و به يزد بياييد، چون مسئله چندان مهمي نيست. همين روزها كه مرخص شدم خودم به ديدارتان مي‌آيم. در عمليات والفجر 8 لشكر امام حسين(ع) تحت فرماندهي او به عنوان يكي از بهترين يگانهاي عمل كننده، لشكر گارد جمهوري عراق را به تسليم واداشت و پيروزيهاي چشمگيري را در منطقه فاو و كارخانه نمك كه جزو پيچيده‌ترين مناطق جنگي بود، به دست آورد. در عمليات كربلاي 5 در جلسه‌اي با حضور فرماندهان گردانهاو يگانها از آنان بيعت گرفت كه تا پاي جان ايستادگي كنند و گفت: هركس عاشق شهادت نيست از همين حالا در عمليات شركت نكند، زيرا كه اين يكي از آن عمليات هاي عاشقانه است و از حسابهاي عادي خارج است. لشكر او در اين عمليات توانست با عبور از خاكريزهاي هلالي كه در پشت نهر جاسم – از كنار اروندرود تا جنوب كانال ماهي ادامه داشت – شكست سختي به عراقيها وارد آورد. عبور از اين نهر بدان جهت براي رزمند گان مهم بود كه علاوه بر تثبيت مواضع فتح شده، عامل سقوط يكي از دژهاي شرق بصره بود كه در كنار هم قرار داشتند. هدايت نيروهاي خط شكن در ميان آتش و بي‌اعتنايي او به تركشها و تيرهاي مستقيم دشمن و ايثار و از خودگذشتگي او، راه را براي پيشروي هموار كرد و بالاخره با استعانت از الطاف الهي در آن صبح فتح و پيروزي، حاج حسين با خضوع و خشوع به نماز ايستاد.

خصوصیات برجسته شهید :

شهيد خرازي با قرآن و مفاهيم آن مانوس بود و قرآن را با صداي بسيار خوبي قرائت مي‌كرد. روزهاي عاشورا با پاي برهنه به همراه برادران رزمنده خود در لشكر امام حسين(ع) در بيابانهاي خوزستان به سينه‌زني و عزاداري مي‌پرداخت و مقيد بود كه شخصاً در اين روز زيارت عاشورا بخواند. او علاوه بر داشتن تدبير نظامي، شجاعت كم‌نظيري داشت. با همه مشكلات و سختيها، در طول ساليان جنگ و جهاد از خود ضعفي نشان نداد. قاطعيت و صلابتش براي همه فرماندهان گردانها و محورها، نمونه و از ابهت فرماندهي خاصي برخوردار بود. حساسيت فوق‌العاده‌اي نسبت به مصرف بيت‌المال داشت، هميشه نيروها را به پرهيز از اسراف سفارش مي‌كرد و مي‌گفت: وسايل و امكاناتي را كه مردم مستضعف دراين دوران سخت زندگي جنگي تهيه مي‌كنند و به جبهه مي‌فرستند بيهوده هدر ندهيد، آنچه مي‌گفت عامل بود، به همين جهت گفتارش به دل مي‌نشست. حاج حسين معتقد به نظم و ترتيب در امور و رعايت انضباط نظامي بود و از اهتمام به آموزش نظامي برادران و تربيت كادرهاي كارآمد غافل نبود. نيمه‌هاي شب اغلب از آسايشگاهها و محلهاي استقرار نيروي لشكر سركشي نموده و حتي نحوه خوابيدن آنها را كنترل مي‌كرد. گاه، اگر پتوي كسي كنار رفته بود با آرامش تمام آن را بر روي او مي‌كشيد. او به وضع تداركات رزمندگان به صورت جدي رسيدگي مي‌كرد. شهيد خرازي يك عارف بود. هميشه با وضو بود. نمازش توام با گريه و شور و حال بود و نماز شبش ترك نمي‌شد. او معتقد بود: هرچه مي‌كشين و هرچه كه به سرمان مي‌آيد از نافرماني خداست و همه، ريشه در عدم رعايت حلال و حرام خدا دارد. دقت فوق‌العاده‌اي در اجراي دستورات الهي داشت و اين اعتقاد را بارها به زبان مي‌آورد كه: سهل‌انگاري و سستي در اعمال عبادي تاثير نامطلوبي در پيروزيها دارد. دائماً به فرماندهان رده‌هاي تابعه سفارش مي‌كرد كه در امور مذهبي برادران دقت كنند. هميشه لباس بسيجي بر تن داشت و در مقابل بسيجي‌ها، خاكي و فروتن بود. صفا، صداقت، سادگي و بي‌پيرايگي از ويژگيهاي او بود.

در توصیف شهید چنین گفته اند : حجت‌الاسلام والمسلمين محمدي عراقي: درود بر او كه صادقانه در ميدان خونبار جهاد في سبيل‌الله قدم نهاد و سرافراز و پرافتخار در خيل اولياي خاص الهي راه كمال پيمود و با عزت و افتخار به سوي ملكوت اعلي و سراپرده قرب الي الله عروج نمود. «طوبي لَهُم و حُسنُ مَآب.» آري، شهيد خرازي قبل از شهادت نيز شهيد زنده بود. او با چهره محبوبش و سيماي نورانيش حكايت از جهشي جديد و تقربي نوين برفراز قلل بلند عزت و كرامت به مقام عندالرب شتافت.

سردار فرماندهي كل سپاه : ما برادر عزيزي را از دست داده‌ايم و چه مشكل است دنيا را تحمل كردن بعد از رفتن اين عزيزان، خدايا! حسين خرازي ما را در آخرت نزد صديقين قرار بده و ياد او را به دل ما پايدار ساز.

نحوه شهادت :

او با آنكه يك دست بيشتر نداشت ولي با جنب و جوش و تلاش فوق‌العاده‌اش هيچ‌گاه احساس كمبود نمي‌كرد و براي تأمين و تدارك نيروهاي رزمنده در خط مقدم جبهه، تلاش فراواني مي‌نمود. در بسياري از عملياتها حاج حسين مجروح شد. اما براي جلوگيري از تضعيف روحيه همرزمانش حاضر نمي‌شد به پشت جبهه انتقال يابد. در عمليات كربلاي 5 ، زماني که در اوج آتش توپخانه دشمن، رساندن غذا به رزمندگان با مشكل مواجه شده بود، خود پييگير جدي اين كار شد، كه در همان حال خمپاره اي در نزديكي اش منفجر شد و روح عاشورايي او به ملكوت اعلي پرواز كرد و اين سردار بزرگ در روز هشتم اسفند ماه 1365 در جوار قرب الهي ماوا گزيد.

سردار دلا وري كه همواره در عمليات ها پيشقدم بود و اغلب اوقات شخصاً به شناسايي مي رفت.در هر شرايطي تصميمش براي خدا و در جهت رضاي حق بود. او يار حسين زمان، عاشق جبهه و جبهه‌اي ها بود و وقتي به خط مقدم مي‌رسيد گويي جان دوباره‌اي مي‌يافت؛ شاد مي‌شد و چهره‌اش آثار اين نشاط را نمايان مي‌ساخت. شهيد خرازي پرورش يافته مكتب حسين(ع) و الگوي وفاداري به اصول و ايستادگي بر سر ارزشها و آرمانها بود. جان شيفته‌اش آنچنان از زلال مكتب حيا‌ت‌بخش اسلام و زمزمه خلوص، سيراب شده بود كه كمترين شائبه سياست‌بازي و جاه‌طلبي به دورترين زاويه ذهنش راه نمي‌يافت. اين شهيد سرافراز اسلام با علو طبع و همت والايي كه داشت هلال روشن مهتاب قلبش، هرگز به خسوف نگراييد و شكوفه‌هاي سفيد نهال وجودش را آفت نفس، تيره نگردانيد. در لباس سبز سپاه و ميقات مسجد، مُحرِم شد، در عرفات جبهه وقوف كرد و در مناي شلمچه و مسلخ عشق، جان به جان آفرين تسليم نمود.

سخنان مقام معظم رهبری در مورد شهید :

بسم الله الرحمن الرحيم

سردار رشيد اسلام و پرچمدار جهاد و شهادت، برادر شهيد، حاج حسين خرازي به لقاء الله شتافت و به ذخيره اي از ايمان و تقوا و جهاد و تلاش شبانه روزي براي خدا و نبردي بي امان با دشمنان خدا، در آسمان شهادت پرواز كرد و بر آسمان رحمت الهي فرود آمد. او كه در طول 6 سال جنگ قله هايي از شرف و افتخار را فتح كرده بود اينك به قله رفيع شهادت دست يافته است و او كه هل من ناصر ينصرني زمان را با همه وجود لبيك گفته بود اكنون به زيارت مولايش امام حسين (ع) نايل آمده است و او كه در جمع ياران لشگر سرافراز امام حسين (ع) عاشقانه به سوي ديار محبوب مي‌تاخت، پيش از ديگر ياران، به منزل رسيده و به فوز ديدار نايل آمده است. آري، او پاداش جهاد صادقانه خود رااكنون گرفته و با نوشيدن جام شهادت سبكبال، در جمع شهدا و صالحين درآمده است. زندگي و سرنوشت اين شهيد عزيز و هزاران نفس طيبه‌اي كه در اين وادي قدم زده‌اند، صفحه درخشنده‌اي ازتاريخ اين ملت است. ملتي كه در راه اجراي احكام خدا و حاكميت دين خدا و دفاع از مستضعفين و نبرد با مستكبرين، عزيزترين سرمايه خود را نثار مي‌كند و جوانان سرافرازش پشت پا به همه دلبستگي‌هاي مادي زده پاي در ميدان فداكاري نهاده و با همه توان مبارزه مي‌كنند و جان بر سر اين كار مي‌گذارند. چنين ملتي بر همه موانع فائق خواهد آمد و همه دشمنان را به زانو در خواهد آورد. ما پس از هشت سال دفاع مقدس همه جانبه و 6 سال تحمل جنگ تحميلي، نشانه‌هاي اين فرجام مبارك را مشاهده مي‌كنيم و يقينا نصرت الهي در انتظار اين ملت مؤمن در مبارزه ايثارگر است...

سيد علي خامنه‌اي10/12/1365


سخن و وصیت نامه شهید خطاب به فرماندهان و رزمندگان اسلام:

- ما لشگر امام حسينيم، حسين وار هم بايد بجنگيم، اگر بخواهيم قبر شش گوشه امام حسين (ع) را در آغوش بگيريم كلامي‌ و دعايي جز اين نبايد داشته باشيم: «اللهم اجعل محياي محيا محمد و آل محمد و مماتي ممات محمد و آل محمد.»

- اگر در پيروزي‌ها خودمان را دخيل بدانيم اين حجاب است براي ما، اين شايد انكار خداست. - اگر براي خدا جنگ مي‌كنيد احتياج ندارد به من و ديگري گزارش كنيد. گزارش را نگه داريد براي قيامت. اگر كار براي خداست گفتنش براي چه؟ - در مشكلات است كه انسانها آزمايش مي‌شوند. صبر پيشه كنيد كه دنيا فاني است و ما معتقد به معاد هستيم.

- هر چه كه مي‌كشيم و هر چه كه بر سرمان مي‌آيد از نافرماني خداست و همه ريشه در عدم رعايت حلال و حرام خدا دارد.

- سهل‌انگاري و سستي در اعمال عبادي تاثير نامطلوبي در پيروزي‌ها دارد. - همه ما مكلفيم و وظيفه داريم با وجود همه نارسايي‌ها بنا به فرمان رهبري، جنگ را به همين شدت و با منتهاي قدرت ادامه بدهيم زيرا ما بنا بر احساس وظيفه شرعي مي‌جنگيم نه به قصد پيروزي تنها.

- مطبوعات ما جنگ را درشت مي‌نويسد، درست نمي‌نويسد.

- مسأله من تنها جنگ است و در همانجا هم مسأله من حل مي‌شود.

- همواره سعي‌مان اين باشد كه خاطره شهدا را در ذهنمان زنده نگه داريم و شهدا را به عنوان يك الگو در نظر داشته باشيم كه شهدا راهشان راه انبياست و پاسداران واقعي هستند كه در اين راه شهيد شدند.

- من علاقمندم كه با بي‌آلايشي تمام، هميشه در ميان بسيجي‌ها باشم و به درد دل آنها برسم.

وصيت نامه اول:

... از مردم مي‌خواهم كه پشتيبان ولايت فقيه باشند، راه شهداي ما راه حق است، اول مي‌خواهم كه آنها مرا بخشيده و شفاعت مرا در روز جزا كنند و از خدا مي‌خواهم كه ادامه‌دهنده راه آنها باشم. آنهايي كه با بودنشان و زندگي‌شان به ما درس ايثار دادند. با جهادشان درس مقاومت و با رفتنشان درس عشق به ما آموختند. از مسئولين عزيز و مردم حزب‌الهي مي‌خواهم كه در مقابل آن افرادي كه نتوانستند از طريق عقيده، مردم را از انقلاب دور و منحرف كنند و الان در كشور دست به مبارزه ديگري از طريق اشاعه فساد و فحشا و بي‌حجابي زده‌اند در مقابل آنها ايستادگي كنيد و با جديت هر چه تمامتر جلو اين فسادها را بگيريد. وصيت نامه دوم : استغفرالله، خدايا امان از تاريكي و تنگي و فشار قبر و سوال نكير و منكر در روز محشر و قيامت، به فريادم برس. خدايا دلشكسته و مضطرم، صاحب پيروزي و موفقيت تو را مي‌دانم و بس. و بر تو توكل دارم. خدايا تا زمان عمليات، فاصله زيادي نيست، خدايا به قول امام خميني [ره] تو فرمانده كل قوا هستي، خودت رزمندگان را پيروز گردان، شر مدام كافر را از سر مسلمين بكن. خدايا! از مال دنيا چيزي جز بدهكاري و گناه ندارم. خدايا! تو خود توبه مرا قبول كن و از فيض عظماي شهادت نصيب و بهره‌مندم ساز و از تو طلب مغفرت و عفو دارم ... مي‌دانم در امر بيت المال امانتدار خوبي نبودم و ممكن است زياده‌روي كرده باشم، خلاصه برايم رد مظالم كنيد و آمرزش بخواهيد.

والسلام حسين خرازي - 1/10/1365

محمود علیپور بازدید : 21 چهارشنبه 10 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

با قايق گشت ميزديم. چند روز ي بود عراقيها را ه به را ه ، بهمون كمينميزدند. سر يك آ ب را ه، قايق حسين پيچيد رو به رويمان. ايستاديم و حا ل واحوال كرديم. پرسيد «چه خبر؟» حسين آقا، چند روز بود قايق مون خرا ب شده بود ، حالا كه درست شده ، مجبوريم صبح تاعصر يكسره گشت بزنيم ومراقب بچه ها باشيم. عصر كه ميشه، ميپريم پايين، صبحانه و ناهار و    شا م رو يك جا ميخوريم.» پرسيد «پس كي نماز ميخونيد». گفتم«همو ن عصري» گفت ،       « بيخود» بعد هم ، وادارمون كرد پياده شویم. هما نجا لب آ ب ايستاديم، نماز خوانديم.

(كتاب يادگاران خاطرات شهيد حسين خرازى ، خاطره22)

محمود علیپور بازدید : 17 سه شنبه 09 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

چند روز بود که صبح زود تا ظهر پشت خاك ریز می رفت و محور عملیاتی لشگر را تنظیم     می نمود و روی منطقه تا جایی که برایش امکان داشت، کاررا بررسی می کرد. هوای گرم جنوب؛ آن هم درفصل تابستان، امان هرکسی را می برید. یکی از همین روزها نزدیك ظهر بود که آقا مهدی از پشت خاكریز به طرف سنگر بچه ها آمد و با آب داغ تانکر، گرد و خاك را از صورت پاك کرد و سر و صورتش را آبی زد و وضو گرفت و به داخل سنگر رفت. آقا رحیم که به جلسه آمده بود، با آمدن آقای مهدی سر پا ایستاد و دیده بوسی کردند. در همین حین آقا رحیم متوجه لب های خشك آقا مهدی شد . رحیم به سراغ یخچال رفت و یك کمپوت گیلاس بیرون آورد، در آن را بازکرد و به آقامهدی داد.آقا مهدی خنکی قوطی را حس کرد و رو به آقا رحیم گفت آیا امروزبه بچه ها کمپوت داده اند؟ آقا رحیم گفت: نه آقا مهدی! کمپوت، جز جیره امروزشان نبوده . باکری، کمپوت را پس زد و گفت: پس چرا، این کمپوت رابرای من باز کردی؟! رحیم گفت، چون حسابی خسته بودید و ترسیدم گرمازده شوید. چند تا کمپوت اضافه بود، کی از شما بهتر؟! آقا مهدی با دل خوری جواب داد: از من بهتر؟! از من بهتر، بچه های بسیجی هستتند که بی هیچ چشم داشتتی می جنگند و جان می دهند. رحیم گفت: آقا مهدی،حالا دیگر باز کرده ام . این قدر سخت نگیر، بخور.آقا مهدی گفت: خودت بخوررحیم جان ، خودت بخور تا توى آن دنیا هم خودت جوابش را بدهی.

محمود علیپور بازدید : 20 سه شنبه 09 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

عملیات بیت المقدس شروع شده بود و آزاد سازی خرمشهر، امید تمام بچه های رزمنده بود. در گرماگرم حمله، خمپاره ای، در جمع بچه ها منفجر شد و چند نفر شهید شدند و دست برادر « بهرام ترابی » ترکش خورد.همسنگرانش دست او را بستند. ولی او قبول نکرد به عقب برگردد و گفت:می توانم با دست دیگرم ماشه را بچکانم و بجنگم.! دقایقی بعد با انفجار   خمپاره ای دیگر، از ناحیه شکم مجروح شد.ولی باز هم راضی نشد به عقب برگردد ! سرانجام چند ساعت بعد، با انفجار دیگری از ناحیه سر مجروح شد و همانجا به یاران شهیدش پیوست. (براستی که اگر نبود این شجاعتها و رشادتهای شهدا ، امروز نه از تاك چیزی مانده بود و نه از تاکستان.

محمود علیپور بازدید : 25 دوشنبه 08 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

خدايا ! غلط كردم، استغفرالله، خدايا امان، امان از تاريكي و تنگي و فشار قبر و سوال نكير و منكر در روز محشر و قيامت.به فريادم برس. خدايا ! من دلشكسته و مضطرم؛ صاحب پيروزي و موفقيت تو را مي دانم و بس، و بر تو توكل دارم.خدايا ! تا زمان عمليات فاصله زيادي نيست خدايا به قول امام خميني «تو فرمانده كل قوا هستي » خودت رزمندگانت را پيروز گردان و شرّصدام و كفار را از سر مسلمين بكن.خدايا ! از مال دنيا چيزي جز بدهكاري وگناه ندارم. خدايا !تو خود توبه مرا قبول كن و از فيض عظماي شهادت، نصيب و بهره مندم ساز. از تو طلب مغفرت و عفو دارم. يا واسع المغفرة .

فرازى از وصيت نامه شهيد «حسين خرازی » فرمانده لشكر14 امام حسين(ع) منبع : سايت شهيد آوينى

محمود علیپور بازدید : 21 جمعه 05 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

 

يه صندوق درست كرد و گذاشت توي خونه . بعد همه رو جمع كرد و ازعواقب گناه،غيبت و دروغ ، گفت. بعد هم قرار شد هر كي از اين پس دروغ بگه يا غيبت كنه ، مبلغي رو به عنوان جريمه بياندازه توي صندوق تا صرف كمك به جبهه و رزمنده ها بشه . اين طرح اينقدر جالب بود كه باعث شد همه اعضاي خانواده خودشون از اين گناه دوري كنند و به همديگه در اين مورد تذكّر بدهند. به نقل از خانواده شهيد علي اصغر كلاته سيفری (فرمانده گردان جبار تيپ امام رضا عليه السلام)

محمود علیپور بازدید : 24 جمعه 05 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

 

 

                                        

يك روز براي كسب اطلاع از كمبود هاي انبار به آن قسمت سركشي مي كرد. وقتي مشغول بازديد از وضعيت انبار بود، مسئول انبار، «حاج امرالله» كه آقا مهدي را از روي قيافه   نمي شناخت، رو به او كرد و باصداي بلند گفت: جوون! چرا همين طور ايستاده اي و نگاه مي كني ؟بيا كمك كن تا اين گوني ها رو به انبار ببريم. اگه اومده اي اين جا كاركني، بايد پا به پاي بقيه اين بارها رو از كاميون خالي كني! فهميدي بابا؟ كتف آقا مهدي ، قبلا مورد اصابت تير قرار گرفته بود و نمي تونست زياد از آن كار بكشه، با اين وصف مشغول به كار شد. نزديك ظهر، يكي ازبچه هاي سپاه براي دادن آمار به حاج امرالله به اون جا آمد. حاج امرالله به او گفت: يه بسيجي پركار امروز آمده . نمي دونم از كدوم قسمته .مي خوام بِرَم از فرمانده اش بخوام كه او را به قسمت ما منتقل كنه. و به آقا مهدي اشاره كرد. آن سپاهي كه ايشون را مي شناخت، به سرعت به كمك آقا مهدي رفت و به حاج امرالله گفت: آخه مي دوني اوكيه؟ اين آقا مهدي باكري، فرمانده لشگر خودمونه.حاج امرالله و ديگربسيجي ها به طرف او رفتند، آقا مهدي بدون اين كه بگذاره اونا حرفي بزنند، صورتشون رو بوسيد و گفت: حاج امرالله! من يك بسيجي ام،همين ! (خاطرات شهيد مهدى باكرى برگرفته از من يك بسيجى ام جلد 5)

محمود علیپور بازدید : 20 دوشنبه 01 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

                                   

يك هفته بود مادرم در بيمارستان بستري بود. مصطفي به من سفارش كرد كه « شما بالاي سر مادرتان بمانيد ولش نكنيد، حتي شبها.» و من هم اين كار را كردم. مامان كه خوب شد و آمديم خانه، من دو روزديگر هم پيش او ماندم، يادم هست روزي كه مصطفي آمد دنبالم، قبل از اين كه ماشين را روشن كند دست مرا گرفت و بوسيد، مي بوسيد و همان طور با گريه از من تشكر مي كرد. من گفتم: «براي چي مصطفي؟ » گفت: اين دستي كه اين همه روزها به مادرش خدمت كرده براي من مقدس است و بايد آن را بوسيدگفتم: از من تشكر مي كنيد؟   «. خب اين كه من خدمت كردم مادر من بود، مادر شما نبود كه اين همه كارها مي كنيد». گفت:«دستي كه به مادرش خدمت ميكند مقدس است و كسي كه به مادرش خير ندارد به هيچ كس خيرندارد. من از شما ممنونم كه با اين همه محبت و عشق به مادرتان خدمت كرديد».هيچ وقت يادم نرفت كه براي او اين قدر ارزش بوده كه من به مادرخودم خدمت كردم . (راوى:همسر سردار شهيد مصطفي چمران/س ، بولتن)

درباره ما
حضرت امام راحل « ره » : همین تربت پاک شهیدان است که تا قیامت مزارعاشقان و عارفان و دلسوختگان و دارالشّفاء آزادگان خواهد بود . خدا می داند که راه و رسم شهادت ، کور شدنی نیست و این ملت و آیندگان هستند که به راه شهیدان ، اقتدا خواهند کرد . شهدا ، امام زادگانِ عشق اند که مزارشان زیارتگاهِ اهلِ یقین است .
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    مطالب از نظر کیفی چگونه است؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 81
  • کل نظرات : 19
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 14
  • آی پی دیروز : 34
  • بازدید امروز : 17
  • باردید دیروز : 37
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 56
  • بازدید ماه : 71
  • بازدید سال : 512
  • بازدید کلی : 5,253