با قايق گشت ميزديم. چند روز ي بود عراقيها را ه به را ه ، بهمون كمينميزدند. سر يك آ ب را ه، قايق حسين پيچيد رو به رويمان. ايستاديم و حا ل واحوال كرديم. پرسيد «چه خبر؟» حسين آقا، چند روز بود قايق مون خرا ب شده بود ، حالا كه درست شده ، مجبوريم صبح تاعصر يكسره گشت بزنيم ومراقب بچه ها باشيم. عصر كه ميشه، ميپريم پايين، صبحانه و ناهار و شا م رو يك جا ميخوريم.» پرسيد «پس كي نماز ميخونيد». گفتم«همو ن عصري» گفت ، « بيخود» بعد هم ، وادارمون كرد پياده شویم. هما نجا لب آ ب ايستاديم، نماز خوانديم.
(كتاب يادگاران خاطرات شهيد حسين خرازى ، خاطره22)