يك هفته بود مادرم در بيمارستان بستري بود. مصطفي به من سفارش كرد كه « شما بالاي سر مادرتان بمانيد ولش نكنيد، حتي شبها.» و من هم اين كار را كردم. مامان كه خوب شد و آمديم خانه، من دو روزديگر هم پيش او ماندم، يادم هست روزي كه مصطفي آمد دنبالم، قبل از اين كه ماشين را روشن كند دست مرا گرفت و بوسيد، مي بوسيد و همان طور با گريه از من تشكر مي كرد. من گفتم: «براي چي مصطفي؟ » گفت: اين دستي كه اين همه روزها به مادرش خدمت كرده براي من مقدس است و بايد آن را بوسيدگفتم: از من تشكر مي كنيد؟ «. خب اين كه من خدمت كردم مادر من بود، مادر شما نبود كه اين همه كارها مي كنيد». گفت:«دستي كه به مادرش خدمت ميكند مقدس است و كسي كه به مادرش خير ندارد به هيچ كس خيرندارد. من از شما ممنونم كه با اين همه محبت و عشق به مادرتان خدمت كرديد».هيچ وقت يادم نرفت كه براي او اين قدر ارزش بوده كه من به مادرخودم خدمت كردم . (راوى:همسر سردار شهيد مصطفي چمران/س ، بولتن)